آفرید از گل و آیینه و لبخند تو را
قربان ولیئی
آفرید از گل و آیینه و لبخند تو را
سپس از عطر نفس های خود آکند تو را
مصحف رازی و در صبح نخستین جهان
بر افق با قلم نور نوشتند تو را
بشر و این همه آیینگی و شفّافی؟
از چه خاکی مگر ای پاک سرشتند تو را؟
گسترش یافت افق تا افق آن زیبایی
وقتی ای آینه ی حسن شکستند تو را
یازده صبح گل و سبزی هستی از توست
گر فدک نیست درختان همه هستند تو را
همه او هستی و لال است زبانم ، لال است
می ستاید به زبان تو خداوند تو را
آتش بی معرفت صعود ندارد
رضا جعفری
آتش بی معرفت صعود ندارد
هیچ زمانی عدم وجود ندارد
دود دل است اینکه می رود به سماوات
سوختن آفتاب دود ندارد
دیدی اگر خم شده عجیب مپندار
خیمه ی عمر علی عمود ندارد
مهبط وحی است قلب فاطمه ، زین پس
بال ملک منزل فرود ندارد
چون همه جای جهان قباله ی زهراست
مقبره اش سنگ یادبود ندارد
آغوش مادر باز بود ، امّا کبوترها
حسین حسینی
آغوش مادر باز بود ، امّا کبوترها
گفتند : آغوش کجا و ما کبوترها؟
بر خاک تو پهلو گرفتیم و ترک خوردیم
فرق است بین طاقت ما با کبوترها
اینجا ضمانت گاه آهوها و انسان هاست
بی گنبد و بی دانه اند آنجا کبوترها
ناگفتنی ها با شما داریم ، صد افسوس
که در نمی یابند ماها را کبوترها
مادر! نشانت را زمین حتّی نمی داند
تنها نشانی از تو و تنها کبوترها
آن روز اگر زهرای من پرپر نمی شد
پروانه نجاتی
آن روز اگر زهرای من پرپر نمی شد
امضای خون پرونده ی حیدر نمی شد
گر کینه های کهنه ای سروا نمی کرد
تقدیر عاشورایی ام باور نمی شد
گر کشتی خون بر فدک پهلو نمی زد
دیوارهای بغض محکم تر نمی شد
زهرا اگر از یاری حق دم نمی زد
در شعله های فتنه خاکستر نمی شد
او جلوه ی خورشیدی زن بود بر خاک
ورنه چراغ خانه ی حیدر نمی شد
دست علی را شور زهرایی مدد کرد
بی ذکر او اسطوره ی خیبر نمی شد
از مادری چیزی فراتر داشت زهرا
در مکتبش هر قصه ای از بر نمی شد
از مریم قدّیس برتر بود زهرا
ورنه برای مصطفی مادر نمی شد
بر خاک بود و آسمانی فکر می کرد
زهرا اسیر مشت سیم و زر نمی شد
دستی که تسبیح فلک را دانه می کرد
محو النگو ، وقف انگشتر نمی شد
بر چشم نامحرم نگاهش زل نمی زد
در کوچه بر دست هوس مجمر نمی شد
بوی بهشت از گیسوانش می تراوید
زنجیر زلف افشان فرق سر نمی شد
از فتنه انگیزی مبرّا بود ور نه
از حوریان آسمان بهتر نمی شد
تقوا در اعماق نگاهش موج می زد
غرق تماشای زر و زیور نمی شد
زهرای من اینگونه بود آری وگرنه
شأن نزول سوره ی کوثر نمی شد
آن زمانى که خدا خلقت دنیا مى کرد
آن زمانى که خدا خلقت دنیا مى کرد
فاطمه بود در آنجا و تماشا مى کرد
با وجود اینکه نبى بود و على بود و خداى
خلقت کوى و مکان، خاطر زهرا مى کرد
ماجراى فدک و غصب خلافت آن روز
حق رقم کرد و بخون فاطمه امضا مى کرد
توبه آدم اگر گشت قبول، از او بود
چون تقاضاى وزارات حق اجرا مى کرد
کشتى از ورطه طوفان برهانید که نوح
نام او ورد زبان در دل دریا مى کرد
به خلیل آتش اگر گشت گلستان آتش
شرم از روى گل عصمت کبرا مى کرد
بهر موسى بخدا گشت شکافنده نیل
آنکه با منطق خود معجز عیسى مى کرد
دخترى را که پدر، ام ابیها نامید
زیر لب شکوه ز بى رحمى دنیا مى کرد
من ندانم چه بسر آمدش از ظلم عدو
کز خدا گاه دعا مرگ تمنا مى کرد
از فشار در و دیوار ندانم چه کشید
رازها سینهاش از پرده هویدا مى کرد
پهلویش را بشکستند بناحق که چرا
در بر ظلم طرفدارى مولا مى کرد
داغ محسن جگرش سوخت که از ماتم او
ناله از سوز جگر لاله صحرا مى کرد
من ندانم که چه رخ داد در آن کوچه که او
رخ نهان از على عالى اعلى مى کرد
على از غم فاطمه افتاده گره درکارش
آنکه صدها گره از مشکل ما وا مى کرد
آن شب که دفن کرد على بى صدا تو را
قادر طهماسبى (فرید)
آن شب که دفن کرد على بى صدا تو را
خون گریه کرد چشم خدا در عزا تو را
در گوش چاه گوهر نجوا نمى شکست
اى آشناى درد على داشت تا تو را
اى مادر پدر غمش از دست برده بود
همراه خود نداشت اگر مصطفى تو را
ناموس دردهاى على بوده اى چو اشک
پیدا نخواست غیرت شیر خدا تو را
یک عمر در گلوى تو بغض استخوان شکست
در سایه داشت گر چه على چون هما تو را
خم کرد اى یگانه سپیدار باغ وحى
این هیجده بهار پر از ماجرا تو را
دفن شبانه تو که با خواهش تو بود
فریاد روشنى است ز چندین جفا تو را
تحریف دین فراق پدر غربت على
افکند این سه درد به بستر ز پا تو را
نامت نهاد فاطمه کان فاطر غیور
مى خواست از تمامى عالم جدا تو را
گلخانه مزار تو را عاشقى نیافت
اى جان عاشقان حسینى فدا تو را
پهلو شکسته اى و على با فرشتگان
با گریه مى برند به دارالشفا تو را
دارالشفاى درد جهان خانه على است
با گریه مى برند ندانم کجا تو را
غافل مشو فرید از ین مژده زلال
کاین حال هدیه اى است زخیر النساء تو را
آهای دلای با وضو!
عبدالجبار کاکایی
آهای دلای با وضو!
بیاین بریم به جستجو
به خونه ی ستاره ها
با آسمون رو به رو
کدوم ستاره تاریکه؟
کدوم ستاره روشنه؟
یکیش ستاره ی توئه
یکیش ستاره ی منه
کی می شه قفل دنیا رو
با اشکامون وا بکنن
ستاره ها بیان پایین
قبرتو پیدا بکنن
کی می شه انگشت خدا
دکمه ی خاکو واکنه
بهشتو بیرون بکشه
فرشته ها رو رها کنه
می گن بهشت اگه نشد
قبر تو رو وا می کنن
زخم گلای عالمو
با تو مداوا می کنن
می گن تو باغ آسمون
یاس کبودو می کارن
لابد ز خاک بی نشون
ریشه ها شو در نی آرن
می گن که مادر پدر
عطر گلای عالمه
چشمه ی ناب کوثره
آب زلال زمزمه
آهای دلای با وضو!
بیاین بریم به جستجو
به خونه ی ستاره ها
به آسمون رو به رو
آیینه ای ست ، محو تماشای خود شده
محمدسعید میرزایی
آیینه ای ست ، محو تماشای خود شده
یا چیست راز این منِ منهای خود شده
این در خدای حل شده ، روئیده از بهشت
خود کشته خویش را و مسیحای خود شده
پهلو شکسته ، گوشه ی در جا گذاشته-
خود را و در بهشت پذیرای خود شده
این در زمین ، شماره ی زخمش نگفتنی
در عرش محو کثرت گل های خود شده
این غربت تمام ، مزار بدون نام
از چشم خویش گم شده ، پیدای خود شده
پوشیده روز سائل کور این حیای محض
آیینه ی مضاعف بینای خود شده
بانو! پس از تو غربت مولا عظیم شد
قرآن به نیزه رفت ، مدینه یتیم شد
از آسمان می رسد تا در خاک پهلو بگیری
سیداکبر میرجعفری
از آسمان می رسد تا در خاک پهلو بگیری
خورشید من باید امّا با سایه ها خو بگیری
در باور آسمان ها صدها فدک می شکوفد
تا در قنوت بلندت ، دستی به آن سو بگیری
باور کن این دل-دل ما- غمگین تر از خانه ی توست
امّا امیری ندارد تا باز از آن رو بگیری
ای دل! تو هم می توانی گرد ضریحش بیایی
گر شوق پرواز را از بال پرستو بگیری
ای دیده! در می نوردی ، این دشت ها را و آخر
شب می رسی بر مزارش ، تا بوی شب بو بگیری
ازل برای ابد ملک لایزالش بود
امید مهدی نژاد
ازل برای ابد ملک لایزالش بود
چه فرق می کند آخر که چند سالش بود؟
حریم عرش خدا بود سقف پروازش
تمام وسعت عالم به زیر بالش بود
وجود خون خدا را به شیر خود پرورد
بزرگ کرب و بلا ، طفل خردسالش بود
پس از غروب که خورشید راه خانه گرفت
چراغ کوچه ی شب ، قامت هلالش بود
زمین شب زده را رشک آسمان می کرد
اگر فزون تر از آن خطبه ها مجالش بود
ای اشک! مهلتی دل غمگین و خسته را
محمود سنجری
ای اشک! مهلتی دل غمگین و خسته را
چشمان غم گرفته در خون نشسته را
مولا کنار فاطمه بدرود می کند
با بند بند خویش نگاهی گسسته را
بر دوش می گذارد و از خانه می برد
امشب علی ، حقیقت پهلو شکسته را
از کوچه های شهر که رد می شود ، غمی
در شعله می برد دل درهای بسته را
او را به خاک تیره... نه ، پرواز می دهد
در آسمان کبوتر از بند دسته را
در صحن فاطمیه ، کنون حال دیگری ست
شوریدگان سینه زن دسته دسته را
ای بی نشانه ای که خدا را نشانه ای
فاطمه راکعی
ای بی نشانه ای که خدا را نشانه ای
هرسو نشان توست ، ولی بی نشانه ای
ای روح پرفتوح کمال و بلوغ و رشد
چون خون عشق در رگ هستی روانه ای
با یاد روی خوب تو می خندد آفتاب
برخاک خسته رویش گل را بهانه ای
ای ناتمام قصه ی شیرین زندگی
تفسیر سرخ زندگی جاودانه ای
تصویر شاعرانه ی درخود گریستن
راز بلند سوختن عارفانه ای
هیهات ، خاک پای تو و بوسه های ما؟!
تو آفتاب عشق بلند آستانه ای
در باور زمانه نگنجد خیال تو
آری ، حقیقتی به حقیقت فسانه ای
(( زهرا )) ی پاک ، ای غم زیبا ی دلنشین
تو خواندنی ترین غزل عاشقانه ای
ای داستان هر شب زیبایی
محمد مرادی
ای داستان هر شب زیبایی
آواز لای لای کبوترها
راه عبور قصه تو پیداست
از روی ردپای کبوترها
دریا تر از تمامی دریاها
مدی به سمت اوج بزن بانو
چندی است دست بسته و آرامی
مثل گذشته موج بزن بانو
مثل گذشته، مثل همان روزی
که قلب تو بزرگ ومجاهد بود
من هم چروک چشم تو را دیدم
این را خدای آینه شاهد بود
تو! هفت روز هفته خورشیدی
بی خنده تو شنبه ندارد عشق
حرف تو را غروب نمی فهمد
او! عاشق است جنبه ندارد عشق
واکن لبان خسته خود را تا
در خنده تو باز بروید ماه
بیرون بکش از آب دو دستت را
زشت است اینکه رخت بشوید ماه
بگذار تا به سجده بیفتم بر
بیت الحرام پینه دستانت
اماج گاه بوسه شب بوهاست
این روزها مدینه دستانت
زیباترین قیامت عشق امروز
بنمای رستخیز نگاهت را
برگردنم دوباره بیاویزان
الماس سینه ریز نگاهت را
تو! وزن تازه غزل عشقی
تک بیت نغز مهر وفا مادر
خورشید، عشق، آینه، گل،دریا
اینها همه مساوی با مادر
ای شاعران شعر آتش! در بگیرید
سیدحسین متولیان
ای شاعران شعر آتش! در بگیرید
پشت سپاه واژگان سنگر بگیرید
هر چند امیدی به فرجام سحر نیست
یکبار دیگر روز را از سر بگیرید
می دخت زر یا دخت زر؟ فرقی ندارد
سر تا به پای تاک ها را زر بگیرید
یکیاره اسماعیل بابا می شد ای کاش
از دست ابراهیم ها خنجر بگیرید
در شمعدان ها حسّ آتش گر گرفته
پروانه را همزاد خاکستر بگیرید
آری شما کوران که زهرا را ندیدید
باید که احمد را هوالابتر بگیرید
تا کفرهایم بیش از این طغیان نکرده
دستان گورستان! مرا در بر بگیرید
اى قرار جان ز داغت بى قرارى مى کنم
موید
اى قرار جان ز داغت بى قرارى مى کنم
رفتى و من تا که هستم سوگوارى مى کنم
گر نباشد بیم طعن دشمنان یا فاطمه
روز و شب در پیش قبرت آه و زارى مى کنم
گر بخشکد اشک من یا قرة العین رسول
در عزایت خون دل از دیده جارى مى کنم
بر خزان عمرت اى ریحانه باغ نبى
گریه پیوسته چون ابر بهارى مى کنم
هر چه مى خواهم نگریم پیش طفلانت ولى
از غم دل گریه بى اختیارى مى کنم
خود نهال آرزویم را به گل کردم دریغ
از سرشک دیده آنرا آبیارى مى کنم
روزها در خانه طفلان را تسلى مى دهم
شب کنار قبر تو شب زنده دارى مى کنم
من که خود مشکل گشایم از غم هجران تو
مشکلى افتاده در کارم که زارى مى کنم
جان من در خاک رفت و زنده ام من اى عجب
صبر من از دست رفت و بردبارى مى کنم
با خدا بیگانه ایم ما کجا و فاطمه
پروانه نجاتی
با خدا بیگانه ایم ما کجا و فاطمه
غرق در افسانه ایم ما کجا و فاطمه
فاطمه یک زن نبود فاطمه یک عشق بود
مهربان مانند رود ما کجا و فاطمه
کوثری از نور بود همنشین حور بود
نور نور نور بود ما کجا و فاطمه
لَمعه ی افلاک بود او زنی بی باک بود
کی اسیر خاک بود ؟ ما کجا و فاطمه
با نبی همرنگ بود با علی همسنگ بود
مرغ شب آهنگ بود ما کجا و فاطمه
باوری نیلوفری ، رنگ و بویی کوثری
مادری مثل پری ، ما کجا و فاطمه
امشب از زهرا پرم موجم از دریا پرم
خوابم از رؤیا پرم ما کجا و فاطمه
باز باران ! باز باران بی صدا
محمد علی جعفریان
باز باران ! باز باران بی صدا
می چکد در حجم سرد کوچه ها
کوچه های بی تفاوت از عبور
کوچه های خالی از سنگ صبور
کوچه های سرد و ساکت خالی اند
مسکن نامردم پوشالی اند
کوچه ها احساس را گم کرده اند
چینه هایش یاس را گم کرده اند
کوچه ی بی یاس یعنی انجماد
بر خزان کیشان، هماره انقیاد
کوچه ها فریاد را نشنیده اند
قصه ی بیداد را نشنیده اند
ساکنان با دیو و دد خو کرده اند
فتنه های خفته را رو کرده اند
کوچه ها ! ققنوس آتش زادتان
شد خلاص از شعله ی بیدادتان
این شما و شهر و این شهر شما
شهر خالی از خدا بهر شما
ای شمایان ، ای شمایان دروغ!
این شما و ناخدایان دروغ !
شهر خالی از صدا ، مال شما
خوان الوان ریا ، مال شما
ای اهالی فریبستان هیچ
گمرهان سیب سیبستان هیچ
رفت خورشید و نشد پروایتان
با چه روشن می شود فردایتان
تا شما مشتاق از این تیره شبید
نا شناس حرمت ام ابید
لیلة القدر از کف ایام رفت
مطلع الفجر از کف ایام رفت
موکنان مویه کنان گل می برند
یاس را از پیش بلبل می برند
منخسف شد چون عذار ماه ماه
بعد از این خورشید می موید به چاه
بعد از این خورشید می ماند غریب
می تراود از لبش امن یجیب
لانه خالی از کبوتر شد دریغ!
خالی از عشق پیمبر شد دریغ!
بعد تو شعری که در چشم تر است
چادر خاکی و مسمار در است
مثنوی ای مثنوی ! فریاد کن !
بغض صدها ساله را آزاد کن !
یاد کن از شعر زهرا ای نسیم
انّ مولانا علیٌ مستقیم
باز باران ! باز باران بی صدا
می چکد در حجم سرد کوچه ها
بانوی آفتابی شعرم طلوع کن
پروانه نجاتی
بانوی آفتابی شعرم طلوع کن
فصلی دوباره بر عطش من شروع کن
ای شور پر تلاطم شعرم نجیب باش
مثل ردیف و قافیه امشب خضوع کن
وقتی به نام فاطمه آغاز کرده ای
چشم مرا لبالب اشک خشوع کن
مهر زلال (( فاطمه )) در جان من بریز
در تار و پود این غزل امشب شیوع کن
افسانه نیست حادثه ی عشق خوب من!
باری علاج واقعه قبل از وقوع کن!
با هم صدا کردند ماتم های عالم را
محمدمهدی سیار
با هم صدا کردند ماتم های عالم را
وقتی جدا کردند همدم های عالم را
از عطر یاسم بادهای ساحل غربی
از یاد می برند مریم های عالم را
تا صبح بر گلبرگ زردش اشک خواهم ریخت
شرمنده خواهم کرد شبنم های عالم را
انگار یکجا بر سرم آوار می کردند
تیغ تمام ابن ملجم های عالم را
من پشت پرچین بهشت کوچکم دیدم
هیزم دوشان جهنّم های عالم را
ما هم هلالی می شد و من در حلولی سرخ
من دیدم آغاز محرّم های عالم را
بر ساحل شکافته پهلو گرفته بود
امید مهدی نژاد
بر ساحل شکافته پهلو گرفته بود
ماهی که از ادامه ی شب رو گرفته بود
آرامشی عجیب در اندام سرو بود
گویا تنش به زخم تبر خو گرفته بود
دستی به دستگیره ی دروازه ی بهشت
دستی دگر بر آتش پهلو گرفته بود
برخاست تا رسد به بهاری که رفته بود
آهوی عشق ، بوی پرستو گرفته بود
آن شب چگونه مرگ به بانو جواز داد؟
او که همیشه اذن ز بانو گرفته بود
از کوچه های شهر صدایی نشد بلند
نعش مدینه در تب شب بو گرفته بود
پشت زمین شکست ، خدا گریه اش گرفت
وقتی علی دو دست به زانو گرفته بود