بانو

تقدیم به بانوی عشق و فضیلت فاطمه زهرا(س)

بانو

تقدیم به بانوی عشق و فضیلت فاطمه زهرا(س)

اشعار فاطمی۳

عشق من! پاییزآمد مثل پار

احمد عزیزی 

شهادت حضرت زهرا علیها السلام             

عشق من! پاییزآمد مثل پار

باز هم، ما باز ماندیم از بهار

 

احتراق لاله را دیدیم ما

گل دمید و خون نجوشیدیم ما

 

باید از فقدان گل، خونجوش بود

در فراق یاس، مشکی پوش بود

 

یاس بوی مهربانی می دهد

عطر دوران جوانی می دهد

 

یاس ها یادآور پروانه اند

یاس ها پیغمبران خانه اند

 

یاس  ما را رو به پاکی می برد

رو به عشقی اشتراکی می برد

 

یاس در هر جا نوید آشتی ست

یاس دامان سپید آشتی ست

 

در شبان ما که شد خورشید؟ یاس

بر لبان ما که می خندید؟ یاس

 

یاس یک شب را گل ایوان ماست

یاس تنها یک سحر مهمان ماست

 

بعد روی صبح، پرپر می شود

راهی شبهای دیگر می شود

 

یاس مثل عطر پاک نیّـت است

یاس استنشاق معصومیّـت است

 

یاس را آیینه ها رو کرده اند

یاس را پیغمبران بو کرده اند

 

یاس بوی حوض کوثر می دهد

عطر اخلاق پیمبر می دهد

 

حضرت زهرا دلش از یاس بود

دانه های اشکش از الماس بود

 

داغ عطر یاس زهرا زیر ماه

می چکانید اشک حیدر را به چاه

 

عشق محزون علی یاس است و بس

چشم او یک چشمه الماس است و بس

 

اشک می ریزد علی مانند رود

بر تن زهرا: گل یاس کبود

 

گریه آری گریه چون ابر چمن

بر کبود یاس و سرخ نسترن

 

گریه کن حیدر! که مقصد مشکل است

این جدایی از محمد مشکل است

 

گریه کن زیرا که دُخت آفتاب

بی خبر باید بخوابد در تراب

 

این دل یاس است و روح یاسمین

این امانت را امین باش ای زمین

 

گریه کن زیرا که کوثر خشک شد

زمزم از این ابر ابتر خشک شد

 

نیمه شب دزدانه باید در مغاک

ریخت بر روی گل خورشید، خاک

 

یاس خوشبوی محمد داغ دید

صد فدک زخم از گل این باغ دید

 

مدفن این ناله غیر از چاه نیست

جز تو کس از قبر او آگاه نیست

 

گریه بر فرق عدالت کن که فاق

می شود از زهر شمشیر نفاق

 

گریه بر طشت حسن کن تا سحر

که ُپر است از لخته ی خون جگر

 

گریه کن چون ابر بارانی به چاه

بر حسین تشنه لب در قتلگاه

 

خاندانت را به غارت می برند

دخترانت را اسارت می برند

 

گریه بر بی دستی احساس کن!

گریه بر طفلان بی عباس کن!

 

باز کن حیدر! تو شطِّ اشک را

تا نگیرد با خجالت مشک را

 

گریه کن بر آن یتیمانی که شام

با تو می خوردند در اشک مدام

 

گریه کن چون گریه ی ابر بهار

گریه کن بر روی گل های مزار

 

مثل نوزادان که مادر مرده اند

مثل طفلانی که آتش خورده اند

 

گریه کن در زیر تابوت روان

گریه کن بر نسترنهای جوان

 

گریه کن زیرا که گلها دیده اند

یاس های مهربان کوچیده اند

 

گریه کن زیرا که شبنم فانی است

هر گلی در معرض ویرانی است

 

ما سر خود را اسیری می بریم

ما جوانی را به پیری می بریم

 

زیر گورستانی از برگ رزان

من بهاری مرده دارم ای خزان

 

زخم آن گل در تن من چاک شد

آن بهار مرده  در من خاک شد

 

ای بهار گریه بار  ناامید

ای گل مأیوس من!  یاس سپید

 

 

 

 

 

کاش در باران سنگ فتنه بر دیوار و در

حسین اسرافیلی

شهادت حضرت زهرا علیها السلام

 

کاش در باران سنگ فتنه بر دیوار و در

سینه آیینه را می شد سپر دیوار و در

 

زخم بود و شعله ای ، بال هما آتش گرفت

ز آشیان سوخته دارد خبر دیوار و در

 

گرد بادی بود و توفان قاف را در بر گرفت

ریخت از سیمرغ خونین بال ، پر دیوار و در

 

خانه وحی و پیمبر ، در بلا پیچید و شد

باغ پرپر ، سرو زخمی ، نوحه گر دیوار و در

 

در نفس های کویر کینه زادان ، کس نبود

کوثر جوشنده را یاور ، مگر دیوار و در

 

دختر پیغمبر و تدفین پنهانی به شب !؟

وای بر امت ، کند لب وا ، اگر دیوار و در

 

حیرتی دارم من از صبری که بر حیدر گذشت

ذوالفقار آرام بود و شعله ور ، دیوار و در

 

استخوانی در گلو ، خاری به چشم ، آتش به جان

ناله ها در چاه گاهی ، گاه بر دیوار و در

 

گریة پنهان حیدر ، ازنفاقی آشکار

شاهد سوز علی (ع) شب تا سحر ، دیوار و در

 

از فدک تا کربلا ، یک خط طغیان بیش نیست

سوخت آنجا خیمه ،‌اینجا را شرر دیوار و در

 

 

کشتى پهلو شکسته پشت در پهلو گرفت

محمدعلی شهاب

شهادت حضرت زهرا علیها السلام

 

کشتى پهلو شکسته پشت در پهلو گرفت

ساحلش مسمار در شد موج از هر سو گرفت

 

خون چکان از سینه‏ اش دنبال حیدر مى ‏دوید

یک قدم برداشت اما دست بر پهلو گرفت

 

چون گرفتند از گل ریحانه احمد گلاب

میخ دراز قطره‏ هاى خون آن گل بو گرفت

 

بوى گل پیچید در گلخانه ‏اى آتش زده

غنچه‏ اش بر یارى او، سجده‏ اى نیکو گرفت

 

انتقام مصطفى را دشمنش در کوچه‏ ها

با غلاف و سیلى اش از چهره و بازو گرفت

 

پرده دار عصمت حق آمده خانه ولى

آنچنان نیلى شده کز همسرش هم رو گرفت

 

آفتابى در دل شب در میان خاک شد

قامت ساقى شکست و دست بر زانو گرفت

 

 

 

 

کیست این مرد که با زلف پریشان در چاه

علی خالقی

 شهادت حضرت زهرا علیها السلام

کیست این مرد که با زلف پریشان در چاه

دست و رو شست در آن ساعت ویران در چاه

 

کیست این پنجره ی باز به سمت باران

کیست این بارش بی وقفه ی باران در چاه؟

 

این کدامین جریان است شناور در خون

این کدامین جریان است شتابان در چاه؟

 

چه کسی رود شنیده است که سوزان بر خاک

چه کسی کوه شنیده ست که گریان در چاه؟

 

لرزه افتاد به ارکان دقایق بی شک

از همان لحظه ی پیچیده ی توفان در چاه

 

هیچ کس قصّه ی پروانه ی چاهی نشنید

کاین چنین سوخته از شمع گدازان در چاه

 

 

 

 

کیست که مثل فاطمه جلوه به ما سوی کند

پروانه نجاتی

شهادت حضرت زهرا علیها السلام

 

کیست که مثل فاطمه جلوه به ما سوی کند

دامن کودکانه را مادر انبیا کند

 

صمیمی است با پدر دل زلال دختران

کیست که مثل فاطمه حق پدر ادا کند

 

رنج نداشت فاطمه؟ درد نداشت فاطمه؟

شنیده اید با پدر لب به گلایه وا کند؟

 

غرور دخترانه داشت ، درست مثل من وَ تو

نخواست روح خویش را دمی در آن رها کند

 

نکرد باز دیده را به هرزه نوشی نگاه

کیست که چشم خیره را دریچه ی حیا کند؟

 

اگر چه پاره ی تن رسول عصر خویش بود

نخواست پیش این و آن به مویی ادعا کند

 

کدام زن شنیده ای لباس عیش خویش را

شب نیاز زندگی به دیگری عطا کند

 

سلام من به فاطمه درود من به فاطمه

و هر کسی که سینه را حریم کبریا کند

 

گرچه هر کس از تو می گوید ، زخم هایی شعله ور دارد

سیداکبر میرجعفری

شهادت حضرت زهرا علیها السلام

 

گرچه هر کس از تو می گوید ، زخم هایی شعله ور دارد

از تو و درد دلت امّا ، مادرم بهتر خبر دارد

 

با حضور آسمان باید ، حرفی از خورشید و باران زد

هر چه باشد او به جای دل آسمانی مختصر دارد

 

این که گفتم می توان گاهی ، از حقوق عاشقی دم زد

هر که سرسبز از بهار توست ، او زبانی سرخ تر دارد

 

عصر تو عصر قساوت بود ، مردمانش از تبار سنگ

بی گمان آتشفشان هم گاه ، ناله اش در سنگ اثر دارد

 

آب ها مهر تواند امّا گفته ای "الجار ثمّ الدار"

از کویر ما مگر دریا ، ساحلی خشکیده تر دارد

 

گرچه گاهی می توان با درد ، این زبان را شعله ورتر کرد

از تو و درد دلت امّا ، مادرم بهتر خبر دارد

 

 

 

گلی که عالم از او تازه بود ، پرپر شد

زکریا اخلاقی

شهادت حضرت زهرا علیها السلام

 

گلی که عالم از او تازه بود ، پرپر شد

یگانه کوکب باغ وجود ، پرپر شد

 

شب شهادت زهرا ، علی به خود می گفت :

گل محمدی من چه زود پرپر شد

 

خزان چه کرد که در چشم اشکبار علی

تمام گلشن غیب و شهود پرپر شد

 

به باغ حسن کدام آفتاب ناب افسرد

که در مدار افق هر چه بود پرپر شد

 

برای تسلیت اهل باغ آمده بود

شقایقی که به صحرا ، کبود پرپر شد

 

نشان ز پاکی روح لطیف فاطمه داشت

بنفشه ای که سحر را سجود پرپر شد

 

ز فیض صحبت او رنگ و بوی عزت داشت

گلی که تشنه میان دو رود پرپر شد

 

 

 

 

گهواره نیست کودکی ات را فلک ، که هست

غلام رضا شکوهی 

شهادت حضرت زهرا علیها السلام

 

گهواره نیست کودکی ات را فلک ، که هست

فرمانبر تو نیست سما تا سمک ، که هست

 

نقش کبود شانه ات از ضربه های در

بر شانه ی شبان سیه نیست حک ، که هست

 

وقتی به خواب می روی ، ای کوثر کثیر!

لالایی خدیجه نباشد ، ملک که هست

 

آن روزه ی سه روزه نیازی به نان نداشت

ای زخمی محبتَ عالم! نمک که هست

 

وقتی حضور غصّه تو را آب می کند

اشک علی نشسته برای کمک که هست

 

مردیم از فراق تو ، دل با چه خوش کنیم؟

قبری که نیست از تو به جا؟ یا فدک که هست؟

 

 

 

 

ما می رویم و دیده ی ما بین کوچه هاست

محمد کامرانی

شهادت حضرت زهرا علیها السلام

 

ما می رویم و دیده ی ما بین کوچه هاست

مثل غبار سر به هوا بین کوچه هاست

 

ما می رویم و خاطره ی سوختن هنوز

چون دامن نسیم رها بین کوچه هاست

 

ای آیینه! ببین که غبار نگاه ما

در جست و جویت آبله پا بین کوچه هاست

 

از این سکوت ریخته در پای نخل و چاه

پیداست اینکه ردّ صدا بین کوچه هاست

 

می پرسم از تو باز که از مسجدالنبی

آیا چقدر فاصله تا بین کوچه هاست؟

 

دنبال آن حقیقت گمنام چشم ما

یا در بقیع مانده و یا بین کوچه هاست

 

 

 

 

ماه دلسوخته پر زد ، همه جا غوغا شد

سید محمد ضیاء قاسمی

شهادت حضرت زهرا علیها السلام

 

ماه دلسوخته پر زد ، همه جا غوغا شد

آسمان با غم و با غربت خود تنها شد

 

آسمان آمد و سر را به لب چاه گذاشت

باز هم چشم پر از روشنی اش دریا شد

 

شب پوشیده ز مه را کمی از خود پس زد

ابر در حنجره اش سوخت ، زبانش وا شد

 

ماه من! رفتی و کس نیست ببیند که چنین

آسمان بی تو گرفتار شب یلدا شد

 

ماه من! هیچ دلی پنجره اش را نگشود

تا ببیند چه شبی پیرهن گل ها شد

 

ماه بالی زد  و در لحظه ی سنگین خسوف

نیمه ی تار و کبودش ز افق پیدا شد

 

مرقدش محو شد از چشم زمین قرن به قرن

این خسوف از همه سو ، قسمت این دنیا شد

 

 

 

مرا به خانه ی زهرای مهربان ببرید

افشین اعلاء

شهادت حضرت زهرا علیها السلام

 

مرا به خانه ی زهرای مهربان ببرید

به خاکبوسی آن قبر بی نشان ببرید

 

اگر نشانی شهر مدینه را بلدید

کبوتر دل ما را به آشیان ببرید

 

کجاست آن در آتش گرفته؟ تا که مرا

برای جامه دریدن به سوی آن ببرید

 

مرا اگر شوم از دست بر نگردانید

به روی دست بگیرید و بی امان ببرید

 

کجاست آن جگر شرحه شرحه؟ تا که مرا

به سوی سنگ مزارش کشان کشان ببرید

 

مرا که مهر بقیع است در دلم ، چه شود

اگر به جانب آن چار کهکشان ببرید

 

نه اشتیاق به گل دارم و نه میل بهار

مرا به غربت آن هیجده خزان ببرید

 

کسی صدای مرا در زمین نمی شنود

فرشته ها! سخنم را به آسمان ببرید

 

 

 

 

مه برده گریه ی پدر خاک را به ماه

علی محمد مؤدب

شهادت حضرت زهرا علیها السلام

 

مه برده گریه ی پدر خاک را به ماه

سیلی زده ست نفرت شب ، بی حیا به ماه

 

توفان پچ پچ است و سکوت سترگ مرد

که خیره مانده خون جگر و بی صدا به ماه

 

تنها نه خاک ندبه ی باران گرفته است

دریا دخیل بسته همین جورها به ماه

 

تشییع می کنند نمازی شکسته را

خیل فرشتگان دل آزرده تا به ماه

 

بیت الحزن فاطمه ، حالا دل علی ست

این قدر که شبیه شده مرتضی به ماه

 

از ابرهای هرزه ، دل آسمان گرفت

در قحط سال نور ندادند جا به ماه

 

تابوت شادمانه ی مولا روان که شد

دعوت شدند مردم صاحب عزا به ماه

 

باران گرفت از در و دیوار ، گل دمید

وقتی گذاشت دختر خورشید پا به ماه

 

 

 

 

نفسی به خون جگر زدم که لبی به مرثیه واکنم

پروانه نجاتی- غلامرضا کافی

شهادت حضرت زهرا علیها السلام

 

نفسی به خون جگر زدم که لبی به مرثیه واکنم

به ضریح گمشده سر نهم شب خویش وقف دعا کنم

 

نه ملازمی و نه همدمی مگر آنکه در شب بی کسی

چو شهید کوفه به چاه غم پروبال گریه رها کنم

 

به خدا که شمع شکسته ای به بقیع جان من آورید

که به آستانه « مجتبی » همه زخم کهنه دوا کنم

 

غم « مجتبی » کشدم به خون که غریب خانه ی خویش بود

و من این ترانه ی غرق خون به کدام واژه ادا کنم

 

من و حضرت تو دلشکسته دل که اگر عدو زندت به تیر

به فدای پیکر پاک تو دل خود سپر به بلا کنم

 

اگر از غم تو نفس زنم همه اشک و آتش و خون شوم

بکشم به خون همه را چنان که مدینه کرب و بلا کنم

 

تو به خلق خلقت احمدی،‌تو صبورآل محمدی

غم کربلای دگر شود چو زبان به زخم تو واکنم

 

تو جگر دریده ای وغمین، من و داغ لحظه ی آخرین

به چه روی زینب خسته را به عیادت تو صدا کنم

 

نه شهید فتنه اشعثی که تو خود بهانه ی مبعثی

و من بریده زبان که ام که ثنای تو به سزا کنم

 

منم آن که دردسر آمدم که مرید آل محمدم

به سخاوت حسنم که جان به فدای آل عبا کنم

 

 

 

 

نگیر از شب من آفتاب فردا را

پانته آ صفایی

شهادت حضرت زهرا علیها السلام

 

نگیر از شب من آفتاب فردا را

نبند روی من آن چشم های زیبا را

 

تو گاهواره ماه و ستاره ها هستی

خدا به نام تو کرده ست آسمان ها را

 

تو در ادامه ی هاجر به خاک آمده ای

که باز سجده کنی امتحان عظما را

 

خدا سپرده به دستت چهار اسماعیل

که چشمه چشمه گلستان کنند دنیا را

 

چه کرده ای که به آغوش مهربانی تو

سپرده اند جگرگوشه های زهرا را

 

بگو چه بر سر بانوی آب آمده است؟

که باز می شنوم رود رود دریا را

 

تبر چگونه شکسته ست شاخ و برگ تو را؟

چطور خم شده ای بر زمین؟ سپیدارا!

 

بخوان ، دوباره بخوان با گلوی مرثیه ها

حدیث تشنه ترین دست های صحرا را

 

از آسمان به زمین آمده ست گیسویت

که سربلند کند دختران حوّا را

 

 

 

 

نوشید خاک تشنه ، اندوه صدایت را

سید ضیاءالدین شفیعی

شهادت حضرت زهرا علیها السلام

 

نوشید خاک تشنه ، اندوه صدایت را

پیمود چشم آسمان ، سمت دعایت را

 

گم کرد دستاس زمین در گردشی غافل

دستانِ با تقدیرِ چرخش آشنایت را

 

می چرخد این دستاس خالی ، بعد از آن ، بی خود

می جوید از انسان گندم گون ، خدایت را

 

می پرشد از خود ، در سکوت نیمه شب هایش

راز بقیع و راز ظهر کربلایت را

 

یک صبح بعد از آن شب سنگین زمان گم شد

بر شانه می برند مرد خطبه هایت را

 

دنیا به تنها مرد باقی مانده محتاج است

مردی که در خود دارد اندوه صدایت را

 

 

 

نه مثل ساره ای و مریم ،نه مثل آسیه و حوّا

علیرضا قزوه

شهادت حضرت زهرا علیها السلام

 

نه مثل ساره ای و مریم ،نه مثل آسیه و حوّا

فقط شبیه خودت هستی ، فقط شبیه خودت ، زهرا!

 

اگر شبیه کسی باشی شبیه نیمه شب قدری

شبیه آیه ی تطهیری ، شبیه سوره ی اعطینا

 

شناسنامه ی تو صبح است ، پدر تبسّم و مادر نور

سلام ما به تو ، ای باران! سلام ما به تو ، ای دریا!

 

کبودِ شعله ورِ آبی! سپید طلعت مهتابی!

به خون نشستن تو امروز ، به گل نشستن تو فردا...

 

بگیر آب و وضویی کن ، ز چشمه سار فدک امشب

نماز عشق بخوان فردا ، به سمت قبله ی عاشورا...

 

 

 

 

وقتی بنای خلقت ما را گذاشتند

رضا جعفری

شهادت حضرت زهرا علیها السلام

 

وقتی بنای خلقت ما را گذاشتند

نوری به حجم تیره ی دنیا گذاشتند

 

روح تو را به خاطر من خلق کرده اند

نام مرا به عشق تو زهرا گذاشتند

 

زخمی کبود داشتم و مردم ظلوم

بر دردهای نیلی من پا گذاشتند

 

تا چشم کار می کند این گوش های کر

رفتند و حرف های مرا جا گذاشتند

 

داد مرا میان فدک حبس کرده اند

آه ، تو را به چاه معمّا گذاشتند

 

من تازیانه خوردم و چشمان بی خیال

تکلیف را به دوش تماشا گذاشتند

 

 

 

هر کس هر آنچه دیده اگر هر کجا تویی

مرتضی امیری اسفندقه

شهادت حضرت زهرا علیها السلام

 

هر کس هر آنچه دیده اگر هر کجا تویی

یعنی که ابتدا تویی و انتها تویی

 

در تو خدا تجلّی هر روزه می کند

آیینه ی تمام نمای خدا تویی

 

میلاد تو تولّد توحید و روشنی ست

ای مادر پدر! غرض از روشنا تویی

 

چیزی ندیده ام که تو در آن نبوده ای

تا چشم کار می کند ای آشنا! تویی

 

نخل ولایت از تو نشسته چنین به بار

سرچشمه فقاهت آل عبا تویی

 

غیر از علی نبود کسی هم تراز تو

غیر از علی ندید کسی تا کجا تویی

 

تو با علی و با تو علی ، روح واحدید

نقش علی ست در دل آیینه یا تویی؟

 

شوق شریف رابطه های زلال وحی

روح الامین روشن غار حرا تویی

 

ایمان خلاصه در تو و مهر تو می شود

مکه تویی ، مدینه تویی ، کربلا تویی

 

زمزم ظهور زمزمه های زلال توست

مروه تویی ، قداست قدسی! صفا تویی

 

بعد از تو هر زنی که به پاکی زبانزد است

سوگند خورده است که خیرالنساء تویی

 

شوق تلاوت تو شفا می دهد مرا

ای کوثر کثیر! حدیث کسا تویی

 

آن منجی بزرگ که در هر سحر به او

می گفت مادرم به تضّرع : بیا ، تویی

 

آن راز سر به مهر که حافظ غریب وار

می گفت صبح زود به باد صبا تویی

 

هنگام حشر ، جز تو شفاعت کننده نیست

تنها تویی شفیعه ی رو جزا ، تویی

 

در خانه ی تو گوهر بعثت نهفته است

راز رسالت همه ی انبیاء تویی

 

قرآن ستوده است تو را روشن و صریح

یعنی که کاشف همه ی آیه ها تویی

 

درد مرا که هیچ طبیبی دوا نکرد

آه ، ای طبیب درد دو عالم! دوا تویی

 

من از خدا به غیر تو چیزی نخواستم

ای چلچراغ سبز اجابت! دعا تویی

 

پهلو شکسته ای تو و من دلشکسته ام

دریابم ای کریمه! که دارالشفا تویی

 

ذکر زکیه ی تو ، شب و روز با من است

بی تاب و گرم در نفس من رها تویی

 

پیچیده در سراسر هستی ندای تو

تنها صدا بماند اگر ، آن صدا تویی

 

گفتم «تو» ای بزرگ! خطای مرا ببخش

لطفت نمی گذاشت بگویم «شما» ، تویی

 

باری کجاست بقعه ی قبر غریب تو؟

بر ما بتاب ، روشنی چشم ما تویی

 

 

 

 

اشعار فاطمی۲

بلبل ز آشیانه خود دست می کشید

رضا جعفری

 

بلبل ز آشیانه خود دست می کشید

گل بر سر جوانه ی خود دست می کشید

 

چون ابر کز تمام خودش دست شسته بود

از اشک دانه دانه ی خود دست می کشید

 

حس کرد عمق کاری زخم غلاف را

وقتی که روی شانه ی خود دست می کشید

 

با مسیح سر برای وضوی جبیره اش

بر جای تازیانه ی خود دست می کشید

 

این آخرین سلام نمازش فقط نبود

از آخرین بهانه ی خود دست می کشید

 

 

 

 

 

 

بنفشه ها همه هم داستان روی تواند

پروانه نجاتی

 

بنفشه ها همه هم داستان روی تواند

و یاس های سفید آشنای بوی تواند

 

نسیم های زلالی که حسرت خاکند

هنوز کوچه به کوچه به جستجوی تواند

 

پس از تو هیچ بهاری ندیده است بقیع

درخت های مدینه در آرزوی تواند

 

مناره های پر از های و هوی مسجد وحی

هنوز تشنه ی فریادی از گلوی تواند

 

 

 

 

به وقت مرگ پر کردم ز خون چشم ‏تر خود را

سازگار 

 

به وقت مرگ پر کردم ز خون چشم ‏تر خود را

که تنها مى‏ گذارم بین دشمن همسر خود را

 

خدایا اولین مظلوم عالم را تو یارى کن

که امشب مى ‏دهد از دست تنها یاور خود را

 

دلم خواهد که برخیزم ز جا و بازویش گیرم

دل شب چون نهد بر قبر پنهانم سر خود را

 

اجل اى کاش در آن ماجرا مى ‏بست چشمم را

نمى‏ دیدم نگاه دردناک دختر خود را

 

شهادت مى ‏دهد فردا به محشر عضو عضو من

که گشتند این جماعت دختر پیغمبر خود را

 

على جان گریه کن تا عقده‏اى  سینه بگشایى

مکن حبس اینقدر آه دل غم پرور خود را

 

براى بار دوم زانویت خم مى‏ شود فردا

که امشب مى‏ دهى از دست رکن دیگر خود را

 

حلالم کن حلالم کن حلالم کن حلالم کن

خداحافظ که گفتم با تو حرف آخر خود را

 

 

 

به یک نگاه دلم را خراب کن بانو

محمد مرادی

 

به یک نگاه دلم را خراب کن بانو

و در تمام دلم انقلاب کن بانو

 

خیال دیدن تو دلنواز و رؤیایی است

بیا بیا و مرا غرق خواب کن بانو

 

چه دردناک و غریبند خنده ها بیتو

نخند، امام با من عتاب کن بانو

 

قباله نفس توست قلب من، باشد

هر آنکه غیر خودت را جواب کن بانو

 

هزار بار دعا کردم آرزوی تو را

بیا دعای مرا مستجاب کن بانو

 

هنوزهم لب مردان کربلا تشنه است

تو کوثری، تو بیا فکر آب کن بانو

 

بدون خواهش تو مهدیت ننمی آید

خودت بیا پسرت را مجاب کن بانو

 

هنوز هم نفسی می کشد در اینجا عشق

بیا که زنده بماند، شتاب کن بانو

 

 

 

 

پیر خرد به محفل تو خردسال بود

جواد محمدزمانی

 

پیر خرد به محفل تو خردسال بود

استاد عشق ، بی مددت بی کمال بود

 

بی تو زمین ، جهنّم نارنج درد بود

بی تو بهشت ، باغچه ی سیب کال بود

 

در غیر آسمان تو ، ای آبی نجات!

بالی اگر گشود دل ما و بال بود

 

گفتند نقد مهریه ات آب بوده است

یعنی تمام زندگی تو زلال بود

 

اشکی اگر به گونه ی معراجی ات نشست

بال فرشتگان خدا دستمال بود

 

مدح تو خارج از قفس واژه های ماست

اینها که گفته ایم تماماً مثال بود

 

 

تابیده بر کبود زمین روی فاطمه

پروانه نجاتی

 

تابیده بر کبود زمین روی فاطمه

پیچیده بر سبوی زمان بوی فاطمه

 

ای دل هزار مرتبه در عشق تازه شو

شاید رسی به خلوت نه توی فاطمه

 

امشب بپیچ زلف غزل های خسته را

بر شانه ی نسیم خوش کوی فاطمه

 

سرمست از تلاوت آیات نور باش

تا پرکشی به بال دعا ، سوی فاطمه

 

امشب پر از بهانه ی شور و نشور باش

چرخی بزن در آینه ی خوی فاطمه

 

در کوچه های وحی به سوگ زمین نشین

وقتی شکست حرمت مشکوی فاطمه

 

وقتی که آسمان تب طوفان حشر داشت

در حسرت اشاره ی ابروی فاطمه

 

مجروح تر ز صبر علی ، ذوق آتشین

شعری بخوان شکسته چو پهلوی فاطمه

 

چون دست های کوچک زینب غریب وار

دستی بگیر زیر دو بازوی فاطمه

 

مثل حسین گر تب اشکی ست در دلت

سر را گذار بر سر زانوی فاطمه

 

ای شعر ای بهانه ی در خود گریستن !

بوی بهشت می دهی و بوی فاطمه

 

 

 

تا چند کشم هر سو این قد کمانى را

 

تا چند کشم هر سو این قد کمانى را

اى مرگ بگیر از من یکباره جوانى را

 

جان مى‏ رود از دستم خون خوردم و لب بستم

باید ببرم در گور غمهاى نهانى را

 

در آرزوى مرگم افتاده برو برگم

دارم ز جهان تنها این باغ خزانى را

 

یاد از پسرم آمد خون از بصرم آمد

دیدم بملاقاتم تا قاتل جانى را

 

مظلوم‏تر از من کیست گر هست بگویم کیست

آنکس که نهد در گور این قد کمانى را

 

در مسجد و در کوچه دیدیم من و حیدر

او غاصب اول را من سیلى ثانى را

 

بس راز بهم گفتیم تا هر دو پذیرفتیم

او خونِ جگر خوردن من اشک فشانى را

 

(میثم) چو نوا خواندى زین زمزمه سوزاندى

هم اسفل و اعلا را هم عالى و دانى را

 

 

 

توان واژه کجا  و مدیح گفتن او؟

غلام رضا شکوهی 

 

توان واژه کجا  و مدیح گفتن او؟

قلم قناری گنگی ست در سرودن او

 

کشاندنش به صحارّی شعر ممکن نیست

کمیت معجزه لنگ است پیش توسن او

 

چه دختری ، که پدر پشت بوسه ها می دید

کلید گلشن فردوس را به گردن او

 

چه همسری ، که برای علی به حظّ حضور

طلوع باور معراج داشت دیدن او

 

چه مادری ، که به تفسیر درس عاشورا

حریم مدرسه ی کربلاست دامن او

 

بمیرم آن همه احساس بی تعلق را

که بار پیرهنی را نمی کشد تن او

 

دمی که فاطمه تسبیح گریه بردارد 

پیامی می چکد از چلچراغ شیون او

 

از آن ز دیده ی ما در حجاب خواهد ماند

که چشم را نزند آفتاب مدفن او 

 

 

 

جلوه جنت به چشم خاکیان دارد بقیع

شفق

 

جلوه ی جنت به چشم خاکیان دارد بقیع

یا صفاى خلوت افلاکیان دارد بقیع

 

گر حصار کعبه را جبریل دربانى کند

صد چو موسى و مسیحا پاسبان دارد بقیع

 

گر چه با شمع و چراغ این آستان بیگانه است

الفتى با مهر و ماه آسمان دارد بقیع

 

گر چه محصولش بظاهر یک نیستان ناله است

یک چمن گل نیز در آغوش جان دارد بقیع

 

گر چه مى ‏تابد بر او خورشید سوزان حجاز

از پر و بال ملائک سایبان دارد بقیع

 

میتوان گفت از گلاب گریه اهل نظر

بى نهایت چشمه ‏ى اشک روان دارد بقیع

 

بشکند بار امانت گر چه پشت کوه را

قدرت حمل چنین بارگران دارد بقیع

 

تا سروکارش بود با عترت پاک رسول

کى عنایت با کم و کیف جهان دارد بقیع

 

این مبارک بقعه را حاجت بنور ماه نیست

در دل هر ذره خورشیدى نهان دارد بقیع

 

اینکه ریزد از د و دیوار او گرد ملال

هر وجب خاکش هزاران داستان دارد بقیع

 

چون شد ابراهیم قربان حسین فاطمه

پاس حفظ این امانت را بجان دارد بقیع

 

فاطمه بنت اسد عباس عم، ام ‏البنین

این همه همسایه عرش آستان دارد بقیع

 

در پناه مجبتى در ظل زین العابدین

ارتباط معنوى با قدسیان دارد بقیع

 

باقر علم نبى و صادق آل رسول

خفته ‏اند آنجا که عمر جاودان داردبقیع

 

قرنها بگذشته بر این ماجرا اما هنوز

داغ هجده ساله زهراى جوان دارد بقیع

 

کس  نمى‏ داند چرا یا قره عین الرسول

منظر فصل غم‏ انگیز خزان دارد بقیع

 

آخر اینجا قصه گوى رنج بى پایان تست

غصه و غم کاروان در کاروان دارد بقیع

 

خفته بین منبر و محرابى اما باز هم

از تو اى انسیه حورانشان دارد بقیع

 

راز مخفى بودن قبر ترا با ما نگفت

تا یکى مهر خموشى بر دهان دارد بقیع

 

شب که تنها مى ‏شود با خلوت روحانى اش

اى مدینه انتظار میهمان دارد بقیع

 

شب که تاریک است و در بر روى مردم بسته ‏اند

زائرى چون مهدى صاحب الزمان دارد بقیع

 

کاش باشد قبضه خاکم در آن وادى شفق

چون ز فیض فاطمه خط امان دارد بقیع

 

 

 

چقدر شمار مردان قبیله اندک بود

افسانه غیاثوند

 

چقدر شمار مردان قبیله اندک بود

وقتی که تنها دو دست

 

مادر تمام جهان را

به خاک تیره سپرد.

 

چه ساده!

چه غریبانه!

 

بسان زنده به گوری همگنان

چه پنهانی و بی ضریح.

 

از خاموشی گورستان های کهنه ، هنوز

مویه های جگرسوز ابرمردی

 

به گوش می رسد :

آه ای پیکر زخم خورده ی مفقود!

 

کم نبودی از زنان عرب

که تندرست و عطرآلود

 

با خلخال خاطره هاشان

و با های های و هلهله در خاک می شدند...

 

 

خم کرد پشت زمین را ناگاه داغ گرانت

فاطمه سالاروند

 

 خم کرد پشت زمین را ناگاه داغ گرانت

هفت آسمان گریه کردند بر تربت بی نشانت

 

غمگین و خاموش و خسته ، با بال های شکسته

تا باغ خورشید پر زد از این قفس ، مرغ جانت

 

وقتی که رفتی همان روز ، از دور آیا ندیدی

بغض غریب علی را در شیون کودکانت؟

 

رفتی ولی آه ، بانو! عمری ست از چشم هامان

گل های خون می شکوفد با یاد هجده خزانت

 

جز عشق و خوبی چه کردی؟ جز رنج و حسرت چه دیدی؟

نامهربانان چه کردند ، با ان دل مهربانت؟!

 

فردا که برخیزی از خاک ، امضای مظلومی توست

مهر کبودی که مانده ست بر شانه و بازوانت

 

 

 

در چشم تو شکوه شبی ته نشین شده ست

عبدالجبار کاکایی

 

در چشم تو شکوه شبی ته نشین شده ست

رنگین کمان حسرتی از کفر و دین شده ست

 

در آرزوی سجده به محراب ابرویت

ذرّات خاک عالم و آدم جبین شده است

 

ای ابر سایه گستر رحمت! بر آدمی

صبح تمام آینه ها آتشین شده ست

 

ای بی نشان در آینه! باور نمی کنم

روحی چنان بزرگ به غربت چنین شده ست

 

در مشهد بقیع بجویید خاک را

انگشتر رسول خدا بی نگین شده ست

 

 

درد از تمام روزنه ها سر کشیده است

طیبه تقی زاده

 

درد از تمام روزنه ها سر کشیده است

پا را از حدّ خویش فراتر کشیده است

 

در امتداد بی کس روزهای زخم

دیوار و در برای تو خنجر کشیده است

 

تقدیر زخم خورده ، غروب غم تو را

در شعله های آتش این در کشیده است

 

این شهر در سکوت فرو رفته ، بعد تو

این زهر را برای ابد سر کشیده است

 

 

 

 

دستگیری نیست این اشک زمین افتاده را

رضا جعفری

 

دستگیری نیست این اشک زمین افتاده را

یا جوابی ، سر به زیری سلام ساده را

 

هیزمی از نسل دوزخ در بهشت آتش افکند

کرد در چشم همه دود جهنّم زاده را

 

مصرعی روی زمین و مصرعی غرق حریق

پهلوانی نیست این میدان و این کبّاده را؟

 

مرهمی بر زخم های پهلوی ساغر نهید

تا بگیرد محرمی از جام ، نبض باده را...

 

نافله ست ، امّا تشهّد را چه با احساس خواند

جمع باید کرد امشب بستر سجّاده را

 

 

 

دل های ما کی اند؟ که زانت نشسته اند

سیدرضا محمدی

 

دل های ما کی اند؟ که زانت نشسته اند

هفت آسمان به سوگ گرانت نشسته اند

 

وصف تو را بس اینکه گروه پیمبران

در اجتماع مویه گرانت نشسته اند

 

ای خوش به مژّه گان زمان کز ملاحتت

با هیجده بهار و خزانت نشسته اند

 

ای خوش به حال اهل مدینه ، که سال ها

در سایه ساری از مژه گانت نشسته اند

 

بر منبر رسول خدا می شوی فراز

خورشیدها میان لبانت نشسته اند

 

بر خطبه می نشینی و خشک جهان تر است

دنیا به چار میخ زمانت نشسته اند

 

کو جرأتی که رأی مخالف برآورد؟

الفاظ زیر چتر امانت نشسته اند

 

اعداء به کینه ی تو از آن دل گره زدند

که اینک به ردّ نام و نشانت نشسته اند

 

 

 

 

دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت

فاضل نظری

 

دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت

آه از آیینه که تصویر تو را قاب گرفت

 

خواستم نوح شوم ، موج غمت غرقم کرد

کشتی ام را شب طوفانی گرداب گرفت

 

در قنوتم ز خدا عقل طلب می کردم

عشق اما خبر از گوشه ی محراب گرفت

 

نتوانست فراموش کند مستی را

هر که دست تو یک قطره می ناب گرفت

 

کی به انداختن سنگ پیاپی در آب

ماه را می شود از حافظه ی آب گرفت؟

 

 

 

 

روزی که مهر غصب به روی فدک زدند

محمد مرادی

 

روزی که مهر غصب به روی فدک زدند

انگار رویزخم ملایک نمک زدند

 

گفتند از نژاد وقارند و بی قار

داغ سقوط روی پر شاپرک زدند

 

وقتی تو را که آینه بودی شناختند

با مشت گوشه های دلت را ترک زدند

 

شاید به این دلیل که تو مرد نیستی

غیرت به هم زدند و ترا هم کتک زدند

 

تا چند سال بعد هم از ترس ذوالفقار

قران به دست گوشه مسجد کپک زدند

 

گفتند از گذشته مان توبه می کنیم

و قلبهای ما را اینجور تک زدند

 

یکی یکی دریدند ما را و باز هم

چوپان نما شدند و هی نی لبک زدند

 

گفتند که بار آخرشان است و بعد تو

چه زیرکانه به ما هم کلک زدند

 

 

 

روشن تر از شکوه تو هفت آسمان نداشت

جواد محمدزمانی

 

روشن تر از شکوه تو هفت آسمان نداشت

دریای پر تموّج روحت کران نداشت

 

مهریه ی زلال تو-بانو!-اگر نبود

این باغ های معرفت آب روان نداشت

 

دیدند یازده چمن از دامنت شکفت

یعنی که باغ نسل محمدّ خزان نداشت

 

گرد به باد رفته ی صحرای غفلت است

هر کس به دیده خاکی از این آستان نداشت

 

آنجا که قدر تو چو شب قدر شد نهان

دیگر شگفت نیست که قبرت نشان نداشت

 

 

 

 

زنی که مثل تو قبری نداشت مریم هم نبود؛

رضا جعفری

 

زنی که مثل تو قبری نداشت مریم هم نبود؛

چون که به تو نیست خاک محرم هم

 

و جای قبر تو را هیچ کس نمی داند

مسیح و موسی و داوود ، شیث و آدم هم

 

فدک تمامی دنیاست ، این زیاد که نیست

دریغ می شود از تو ولی همین کم هست

 

نه سیلی متشابه ، نه محکمات فدک

نه خاک پوشیه ی گیسوان درهم هم

 

تمام حرف دلم نیست ، حرف من این است؛

زنی که مثل تو قبری نداشت مریم هم...

 

سبزى و با جفاى زمان گم نمى ‏شوى

 مهرنا آزاد 

 

سبزى و با جفاى زمان گم نمى ‏شوى

نورى که در عبور زمان گم نمى ‏شوى

 

پنداشتند مرگ تو پایان نام توست

اما بدان ز باور مان گم نمى‏ شوى

 

مثل عبور ثانیه‏ ها مثل زندگى

یک لحظه از وراى جهان گم نمى ‏شوى

 

با آنکه زخم خورده شام شقاوتى

اى صبح اى سپید ز جان گم نمى‏ شوى

 

نام تو وسعتیست پر از آبروى عشق

باور کن اى همیشه عیان گم نمى ‏شوى

 

در قلب آنکه عاشق نام بلند توست

اى آبروى هر دو جهان گم نمى‏ شوى

 

 

 

شکسته می رسی از موسمی زمستانی

مهدی مرادی

 

شکسته می رسی از موسمی زمستانی

تو مانده ای و همان انتظار طولانی

 

هنوز باید از اندوه زخم های علی

صبور باشی و دستاس را بچرخانی

 

تو نیز خطّ نگاهت به سمت عاشوراست

تو نیز زاده ای از نسل داغدارانی

 

بخوان و سرخ بخوان آیه آیه کوثر را

جوانه های فدک را مگر برویانی

 

که می روی و درختان اقامه می بندند

به نام هجرت تو در شبی زمستانی

 

 

 

 

شعله های غم است در جانم

عباس براتی پور

 

شعله های غم است در جانم

چشمه ماتم است ، چشمانم

 

سوختم ، سوختم ، کسی نشنید

ناله های دل پریشانم

 

عقده دل به چاه می گویم

چاه را غمگسار می دانم

 

خون دل می رود زسینه هنوز

تا که شرح فراق می خوانم

 

درد سختی است ، غربت و اندوه

ترسم آخر کَنَند بنیانم

 

بی تو پژمرد بوستان علی

باغ آفت زده است بستانم

 

جاری سیل اشک از چشمم

می کند فاش راز پنهانم

 

از غم داغت ای صداقت محض

سر کشد شعله از گریبانم

 

نخل ها نیز سوگوار تواند

نخل قامت خمیده را مانم

 

 

 

 

صراط عاشورا

حسین غفاری اردبیلی

 

امشب مدینه آسمانش آسمان نیست

 نوری نمایان در سکوت کهکشان نیست

 

پژمرده گلهای فدک بر روی ساقه

چون برده نعره می کِشد حلقوم ناقه

 

آب از غم مرگ شرافت گشته لرزان

باد از هجوم لشکر محنت گریزان

 

مانند پیغمبر ملائک در حجازند

نیزارها آهنگ ماتم می نوازند

 

از بخل انسان نخل ها سر در گریبان

از دست بدمستان چراغ غم فروزان

 

پروانه دیگر شوق آتش بر سرش نیست

گویا که دیگر آخرین پیغمبرش نیست

 

دریا جبینش از مصیبت چین چین است

صحرا نه روح انگیز و نه شور آفرین است

 

از صخره ها فریاد واویلا روان است

صد راز در صندوق هر غنچه نهان است

 

می بارد از هر خانه بوی زشت وحشت

در کوچه ها پیچیده بوی خون عصمت

 

دیروز در این شهر غیرت را دریدند

یک بار دیگر اهرمن را آفریدند

 

از کینه ورزی تا جنایت ره کشیدند

ابلیسان آتش به بیت الله کشیدند

 

دیروز در این کوچه یک در باز کردند

حیدر کُشی را دیو و دَد آغاز کردند

 

سیصد نفر دیروز با هم عهد بستند

یک سینه بی کینه را در هم شکستند

 

عاشق نماها عشق را بد نام کردند

با دست بسته عشق را اعدام کردند

 

دیروز داغی بر دل محزون کشیدند

دیروز زهرا را به خاک و خون کشیدند

 

امشب ولی حالی دگر دارد مدینه

امشب دگر زهرا ندارد درد سینه

 

امشب سکوتستان یثرب پر خروش است

تابوت گل بر روی گلفروش است

 

در تند بادِ ماتمِ آن ماه پاره

با دانه های اشک خود کرد استخاره

 

اشعار عرفانی خود را دفتری کرد

از بهر آن پروانه فکر بستری کرد

 

با دستهایش خاک را از خاک برداشت

یک بار دیگر باغبانِ خبره گُل کاشت

 

آهی کشید و آتشی در سینه افروخت

سر بر مزار گُل نهاد و گفتن آموخت

 

گفت ای چراغ خانه حیدر کجایی

زینب نشسته پشت در مضطر کجایی

 

دل وصل دلبر از خدا می خواهد امشب

هر قطره اشکم ترا می خواهد امشب

 

از فرط غم امشب گریبان چاک کردم

با دست خود من آسمان را خاک کردم

 

امشب مرا با جلوه ای کردی تو مدهوش

با چشم خود دیدم حقیقت را کفن پوش

 

دیدم حقیقت مرده و بی روح گشته

هم صورت و هم سینه اش مجروح گشته

 

پیغمبری کن بر امامت ای طبیبم

دستی رسان در شهر خود آخر غریبم

 

ای ذوالفقار بی نیام استقامت

یک بار دیگر کن حمایت از ولایت

 

می جوشد از عشقت دلم با صد علاقه

من کاتبم زهرا تویی نهج البلاغه

 

دانی چه با این همنشین ناله کردی ؟

از غم علی را یک شبه صد ساله کردی

 

ای قامت سرمایه روز قیامت

زیباترین تفسیر قد قامت قیامت

 

ای مرغ خونین پر کجا را لانه کردی

با رفتن خود خانه را ویرانه کردی

 

از بخت خود دارم گلایه آیه آیه

آتش زند بر جسم و روحت این گلایه

 

در قتلگه گم کرده زینب مادرش را

از مرتضی می خواهد امشب مادرش را

 

با خون قلب خود سرشکم را سرشتم

روی مزارت جمله ای زیبا نوشتم

 

بنوشتم اینجا مادری خوابیده محزون

هم صورت و هم سینه اش غلطیده در خون

 

اینجا نشان جاودانه بهر عهدیست

اینجا مزار مادر مظلوم مهدیست

 

«غفاریا» گر خادم آل عبایی

باید کُنی اندیشه ات را کربلایی

 

 

 

 

اشعار فاطمی۱

 

 

آفرید از گل و آیینه و لبخند تو را

قربان ولیئی

 

آفرید از گل و آیینه و لبخند تو را

سپس از عطر نفس های خود آکند تو را

 

مصحف رازی و در صبح نخستین جهان

بر افق با قلم نور نوشتند تو را

 

بشر و این همه آیینگی و شفّافی؟

از چه خاکی مگر ای پاک سرشتند تو را؟

 

گسترش یافت افق تا افق آن زیبایی

وقتی ای آینه ی حسن شکستند تو را

 

یازده صبح گل و سبزی هستی از توست

گر فدک نیست درختان همه هستند تو را

 

همه او هستی و لال است زبانم ، لال است

می ستاید به زبان تو خداوند تو را

 

 

 

آتش بی معرفت صعود ندارد

رضا جعفری

 

آتش بی معرفت صعود ندارد

هیچ زمانی عدم وجود ندارد

 

دود دل است اینکه می رود به سماوات

سوختن آفتاب دود ندارد

 

دیدی اگر خم شده عجیب مپندار

خیمه ی عمر علی عمود ندارد

 

مهبط وحی است قلب فاطمه ، زین پس

بال ملک منزل فرود ندارد

 

چون همه جای جهان قباله ی زهراست

مقبره اش سنگ یادبود ندارد

 

 

 

 

آغوش مادر باز بود ، امّا کبوترها

حسین حسینی

 

 آغوش مادر باز بود ، امّا کبوترها

گفتند : آغوش کجا و ما کبوترها؟

 

بر خاک تو پهلو گرفتیم و ترک خوردیم

فرق است بین طاقت ما با کبوترها

 

اینجا ضمانت گاه آهوها و انسان هاست

بی گنبد و بی دانه اند آنجا کبوترها

 

ناگفتنی ها با شما داریم ، صد افسوس

که در نمی یابند ماها را کبوترها

 

مادر! نشانت را زمین حتّی نمی داند

تنها نشانی از تو و تنها کبوترها

 

 

 

 

 

آن روز اگر زهرای من پرپر نمی شد

پروانه نجاتی

 

آن روز اگر زهرای من پرپر نمی شد

امضای خون پرونده ی حیدر نمی شد

 

گر کینه های کهنه ای سروا نمی کرد

تقدیر عاشورایی ام باور نمی شد

 

گر کشتی خون بر فدک پهلو نمی زد

دیوارهای بغض محکم تر نمی شد

 

زهرا اگر از یاری حق دم نمی زد

در شعله های فتنه خاکستر نمی شد

 

او جلوه ی خورشیدی زن بود بر خاک

ورنه چراغ خانه ی حیدر نمی شد

 

دست علی را شور زهرایی مدد کرد

بی ذکر او اسطوره ی خیبر نمی شد

 

از مادری چیزی فراتر داشت زهرا

در مکتبش هر قصه ای از بر نمی شد

 

از مریم قدّیس برتر بود زهرا

ورنه برای مصطفی مادر نمی شد

 

بر خاک بود و آسمانی فکر می کرد

زهرا اسیر مشت سیم و زر نمی شد

 

دستی که تسبیح فلک را دانه می کرد

محو النگو ، وقف انگشتر نمی شد

 

بر چشم نامحرم نگاهش زل نمی زد

در کوچه بر دست هوس مجمر نمی شد

 

بوی بهشت از گیسوانش می تراوید

زنجیر زلف افشان فرق سر نمی شد

 

از فتنه انگیزی مبرّا بود ور نه

از حوریان آسمان بهتر نمی شد

 

تقوا در اعماق نگاهش موج می زد

غرق تماشای زر و زیور نمی شد

 

زهرای من اینگونه بود آری وگرنه

شأن نزول سوره ی کوثر نمی شد

 

 

 

 

 

 

آن زمانى که خدا خلقت دنیا مى ‏کرد

 

آن زمانى که خدا خلقت دنیا مى ‏کرد

فاطمه بود در آنجا و تماشا مى‏ کرد

 

با وجود اینکه نبى بود و على بود و خداى

خلقت کوى و مکان، خاطر زهرا مى ‏کرد

 

ماجراى فدک و غصب خلافت آن روز

حق رقم کرد و بخون فاطمه امضا مى ‏کرد

 

توبه آدم اگر گشت قبول، از او بود

چون تقاضاى وزارات حق اجرا مى ‏کرد

 

کشتى از ورطه طوفان برهانید که نوح

نام او ورد زبان در دل دریا مى ‏کرد

 

به خلیل آتش اگر گشت گلستان آتش

شرم از روى گل عصمت کبرا مى ‏کرد

 

بهر موسى بخدا گشت شکافنده نیل

آنکه با منطق خود معجز عیسى مى‏ کرد

 

دخترى را که پدر، ام ابیها نامید

زیر لب شکوه ز بى رحمى دنیا مى‏ کرد

 

من ندانم چه بسر آمدش از ظلم عدو

کز خدا گاه دعا مرگ تمنا مى‏ کرد

 

از فشار در و دیوار ندانم چه کشید

رازها سینه‏اش از پرده هویدا مى ‏کرد

 

پهلویش را بشکستند بناحق که چرا

در بر ظلم طرفدارى مولا مى‏ کرد

 

داغ محسن جگرش سوخت که از ماتم او

ناله از سوز جگر لاله صحرا مى ‏کرد

 

من ندانم که چه رخ داد در آن کوچه که او

رخ نهان از على عالى اعلى مى‏ کرد

 

على از غم فاطمه افتاده گره درکارش

آنکه صدها گره از مشکل ما وا مى ‏کرد

 

 

 

آن شب که دفن کرد على بى صدا تو را

قادر طهماسبى (فرید)

 

 

آن شب که دفن کرد على بى صدا تو را

خون گریه کرد چشم خدا در عزا تو را

 

در گوش چاه گوهر نجوا نمى ‏شکست

اى آشناى درد على داشت تا تو را

 

اى مادر پدر غمش از دست برده بود

همراه خود نداشت اگر مصطفى تو را

 

ناموس دردهاى على بوده‏ اى چو اشک

پیدا نخواست غیرت شیر خدا تو را

 

یک عمر در گلوى تو بغض استخوان شکست

در سایه داشت گر چه على چون هما تو را

 

خم کرد اى یگانه سپیدار باغ وحى

این هیجده بهار پر از ماجرا تو را

 

دفن شبانه تو که با خواهش تو بود

فریاد روشنى است ز چندین جفا تو را

 

تحریف دین فراق پدر غربت على

افکند این سه درد به بستر ز پا تو را

 

نامت نهاد فاطمه کان فاطر غیور

مى‏ خواست از تمامى عالم جدا تو را

 

گلخانه مزار تو را عاشقى نیافت

اى جان عاشقان حسینى فدا تو را

 

پهلو شکسته ‏اى و على با فرشتگان

با گریه مى‏ برند به دارالشفا تو را

 

دارالشفاى درد جهان خانه على است

با گریه مى ‏برند ندانم کجا تو را

 

غافل مشو فرید از ین مژده زلال

کاین حال هدیه ‏اى است زخیر النساء تو را

 

 

 

 

 

آهای دلای با وضو!

 

عبدالجبار کاکایی

 

آهای دلای با وضو!

بیاین بریم به جستجو

 

به خونه ی ستاره ها

با آسمون رو به رو

 

کدوم ستاره تاریکه؟

کدوم ستاره روشنه؟

 

یکیش ستاره ی توئه

یکیش ستاره ی منه

 

کی می شه قفل دنیا رو

با اشکامون وا بکنن

 

ستاره ها بیان پایین

قبرتو پیدا بکنن

 

کی می شه انگشت خدا

دکمه ی خاکو واکنه

 

بهشتو بیرون بکشه

فرشته ها رو رها کنه

 

می گن بهشت اگه نشد

قبر تو رو وا می کنن

 

زخم گلای عالمو

با تو مداوا می کنن

 

می گن تو باغ آسمون

یاس کبودو می کارن

 

لابد ز خاک بی نشون

ریشه ها شو در نی آرن

 

می گن که مادر پدر

عطر گلای عالمه

 

چشمه ی ناب کوثره

آب زلال زمزمه

 

آهای دلای با وضو!

بیاین بریم به جستجو

 

به خونه ی ستاره ها

به آسمون رو به رو

 

 

 

 

آیینه ای ست ، محو تماشای خود شده

محمدسعید میرزایی

 

 

آیینه ای ست ، محو تماشای خود شده

یا چیست راز این منِ منهای خود شده

 

این در خدای حل شده ، روئیده از بهشت

خود کشته خویش را و مسیحای خود شده

 

پهلو شکسته ، گوشه ی در جا گذاشته-

خود را و در بهشت پذیرای خود شده

 

این در زمین ، شماره ی زخمش نگفتنی

در عرش محو کثرت گل های خود شده

 

این غربت تمام ، مزار بدون نام

از چشم خویش گم شده ، پیدای خود شده

 

پوشیده روز سائل کور این حیای محض

آیینه ی مضاعف بینای خود شده

 

بانو! پس از تو غربت مولا عظیم شد

قرآن به نیزه رفت ، مدینه یتیم شد

 

 

 

 

از آسمان می رسد تا در خاک پهلو بگیری

سیداکبر میرجعفری

 

از آسمان می رسد تا در خاک پهلو بگیری

خورشید من باید امّا با سایه ها خو بگیری

                   

در باور آسمان ها صدها فدک می شکوفد

تا در قنوت بلندت ، دستی به آن سو بگیری

 

باور کن این دل-دل ما- غمگین تر از خانه ی توست

امّا امیری ندارد تا باز از آن رو بگیری

 

ای دل! تو هم می توانی گرد ضریحش بیایی

گر شوق پرواز را از بال پرستو بگیری

 

ای دیده! در می نوردی ، این دشت ها را و آخر

شب می رسی بر مزارش ، تا بوی شب بو بگیری

 

 

 

ازل برای ابد ملک لایزالش بود

امید مهدی نژاد

 

ازل برای ابد ملک لایزالش بود

چه فرق می کند آخر که چند سالش بود؟

 

حریم عرش خدا بود سقف پروازش

تمام وسعت عالم به زیر بالش بود

 

وجود خون خدا را به شیر خود پرورد

بزرگ کرب و بلا ، طفل خردسالش بود

 

پس از غروب که خورشید راه خانه گرفت

چراغ کوچه ی شب ، قامت هلالش بود

 

زمین شب زده را رشک آسمان می کرد

اگر فزون تر از آن خطبه ها مجالش بود

 

 

 

 

ای اشک! مهلتی دل غمگین و خسته را

محمود سنجری

 

ای اشک! مهلتی دل غمگین و خسته را

چشمان غم گرفته در خون نشسته را

 

مولا کنار فاطمه بدرود می کند

با بند بند خویش نگاهی گسسته را

 

بر دوش می گذارد و از خانه می برد

امشب علی ، حقیقت پهلو شکسته را

 

از کوچه های شهر که رد می شود ، غمی

در شعله می برد دل درهای بسته را

 

او را به خاک تیره... نه ، پرواز می دهد

در آسمان کبوتر از بند دسته را

 

در صحن فاطمیه ، کنون حال دیگری ست

شوریدگان سینه زن دسته دسته را

 

 

ای بی نشانه ای که خدا را نشانه ای

فاطمه راکعی

 

ای بی نشانه ای که خدا را نشانه ای

هرسو نشان توست ، ولی بی نشانه ای

 

ای روح پرفتوح کمال و بلوغ و رشد

چون خون عشق در رگ هستی روانه ای

 

با یاد روی خوب تو می خندد آفتاب

برخاک خسته رویش گل را بهانه ای

 

ای ناتمام قصه ی شیرین زندگی

تفسیر سرخ زندگی جاودانه ای

 

تصویر شاعرانه ی درخود گریستن

راز بلند سوختن عارفانه ای

 

هیهات ، خاک پای تو و بوسه های ما؟!

تو آفتاب عشق بلند آستانه ای

 

در باور زمانه نگنجد خیال تو

آری ، حقیقتی به حقیقت فسانه ای

 

(( زهرا )) ی پاک ، ای غم زیبا ی دلنشین

تو خواندنی ترین غزل عاشقانه ای

 

 

 

 

ای داستان هر شب زیبایی

محمد مرادی

 

ای داستان هر شب زیبایی

آواز لای لای کبوترها

راه عبور قصه تو پیداست

از روی ردپای کبوترها

 

دریا تر از تمامی دریاها

مدی به سمت اوج بزن بانو

چندی است دست بسته و آرامی

مثل گذشته موج بزن بانو

 

مثل گذشته، مثل همان روزی

که قلب تو بزرگ ومجاهد بود

من هم چروک چشم تو را دیدم

این را خدای آینه شاهد بود

 

تو! هفت روز هفته خورشیدی

بی خنده تو شنبه ندارد عشق

حرف تو را غروب نمی فهمد

او! عاشق است جنبه ندارد عشق

 

واکن لبان خسته خود را تا

در خنده تو باز بروید ماه

بیرون بکش از آب دو دستت را

زشت است اینکه رخت بشوید ماه

 

بگذار تا به سجده بیفتم بر

بیت الحرام پینه دستانت

اماج گاه بوسه شب بوهاست

این روزها مدینه دستانت

 

زیباترین قیامت عشق امروز

بنمای رستخیز نگاهت را

برگردنم دوباره بیاویزان

الماس سینه ریز نگاهت را

 

تو! وزن تازه غزل عشقی

تک بیت نغز مهر  وفا مادر

خورشید، عشق، آینه، گل،دریا

اینها همه مساوی با مادر

 

 

 

 

ای شاعران شعر آتش! در بگیرید

سیدحسین متولیان

 

ای شاعران شعر آتش! در بگیرید

پشت سپاه واژگان سنگر بگیرید

 

هر چند امیدی به فرجام سحر نیست

یکبار دیگر روز را از سر بگیرید

 

می دخت زر یا دخت زر؟ فرقی ندارد

سر تا به پای تاک ها را زر بگیرید

 

یکیاره اسماعیل بابا می شد ای کاش

از دست ابراهیم ها خنجر بگیرید

 

در شمعدان ها حسّ آتش گر گرفته

پروانه را همزاد خاکستر بگیرید

 

آری شما کوران که زهرا را ندیدید

باید که احمد را هوالابتر بگیرید

 

تا کفرهایم بیش از این طغیان نکرده

دستان گورستان! مرا در بر بگیرید

 

 

 

اى قرار جان ز داغت بى قرارى مى‏ کنم

 موید

 

اى قرار جان ز داغت بى قرارى مى‏ کنم

رفتى و من تا که هستم سوگوارى مى‏ کنم

 

گر نباشد بیم طعن دشمنان یا فاطمه

روز و شب در پیش قبرت آه و زارى مى ‏کنم

 

گر بخشکد اشک من یا قرة العین رسول

در عزایت خون دل از دیده جارى مى‏ کنم

 

بر خزان عمرت اى ریحانه باغ نبى

گریه پیوسته چون ابر بهارى مى‏ کنم

 

هر چه مى‏ خواهم نگریم پیش طفلانت ولى

از غم دل گریه بى ‏اختیارى مى ‏کنم

 

خود نهال آرزویم را به گل کردم دریغ

از سرشک دیده آنرا آبیارى مى‏ کنم

 

روزها در خانه طفلان را تسلى مى ‏دهم

شب کنار قبر تو شب زنده دارى مى ‏کنم

 

من که خود مشکل گشایم از غم هجران تو

مشکلى افتاده در کارم که زارى مى‏ کنم

 

جان من در خاک رفت و زنده‏ ام من اى عجب

صبر من از دست رفت و بردبارى مى ‏کنم

 

 

 

 

با خدا بیگانه ایم ما کجا و فاطمه

پروانه نجاتی

 

با خدا بیگانه ایم ما کجا و فاطمه

غرق در افسانه ایم ما کجا و فاطمه

 

فاطمه یک زن نبود فاطمه یک عشق بود

مهربان مانند رود ما کجا و فاطمه

 

کوثری از نور بود همنشین حور بود

نور نور نور بود ما کجا و فاطمه

 

لَمعه ی افلاک بود او زنی بی باک بود

کی اسیر خاک بود ؟ ما کجا و فاطمه

 

با نبی همرنگ بود با علی همسنگ بود

مرغ شب آهنگ بود ما کجا و فاطمه

 

باوری نیلوفری ، رنگ و بویی کوثری

مادری مثل پری ، ما کجا و فاطمه

 

امشب از زهرا پرم موجم از دریا پرم

خوابم از رؤیا پرم ما کجا و فاطمه

 

 

 

 

باز باران ! باز باران بی صدا

محمد علی جعفریان

 

 

 

باز باران ! باز باران بی صدا

می چکد در حجم سرد کوچه ها

 

کوچه های بی تفاوت از عبور

کوچه های خالی از سنگ صبور

 

کوچه های سرد و ساکت خالی اند

مسکن  نامردم   پوشالی اند

 

کوچه ها احساس را گم کرده اند

چینه هایش یاس را گم کرده اند

 

کوچه ی بی یاس یعنی انجماد

بر خزان کیشان، هماره انقیاد

 

کوچه ها فریاد را نشنیده اند

قصه ی بیداد را نشنیده اند

 

ساکنان با دیو و دد خو کرده اند

فتنه های خفته را رو کرده اند

 

کوچه ها ! ققنوس آتش زادتان

شد خلاص از شعله ی بیدادتان

 

این شما و شهر و این شهر شما

شهر خالی از خدا بهر شما

 

ای شمایان ، ای شمایان دروغ!

این شما و ناخدایان دروغ !

 

شهر خالی از صدا ، مال شما

خوان الوان ریا ، مال شما

 

ای اهالی فریبستان هیچ

گمرهان سیب سیبستان هیچ

 

رفت خورشید و نشد پروایتان

با چه روشن می شود فردایتان

 

تا شما مشتاق از این تیره شبید

نا شناس  حرمت  ام ابید

 

لیلة القدر از کف ایام رفت

مطلع الفجر از کف ایام رفت

 

موکنان  مویه کنان گل می برند

یاس را از پیش بلبل می برند

 

منخسف شد چون عذار ماه ماه

بعد از این خورشید می موید به چاه

 

بعد از این خورشید می ماند غریب

می تراود از لبش امن یجیب

 

لانه خالی از کبوتر شد دریغ!

خالی از عشق پیمبر شد دریغ!

 

بعد تو شعری  که در چشم تر است

چادر خاکی و مسمار در است

 

مثنوی ای مثنوی ! فریاد کن !

بغض صدها ساله را آزاد کن !

 

یاد کن از شعر زهرا ای نسیم

انّ مولانا علیٌ مستقیم

 

باز باران ! باز باران بی صدا

می چکد در حجم سرد کوچه ها

 

 

 

 

بانوی آفتابی شعرم طلوع کن

پروانه نجاتی

 

بانوی آفتابی شعرم طلوع کن

فصلی دوباره بر عطش من شروع کن

 

ای شور پر تلاطم شعرم نجیب باش

مثل ردیف و قافیه امشب خضوع کن

 

وقتی به نام فاطمه آغاز کرده ای

چشم مرا لبالب اشک خشوع کن

 

مهر زلال (( فاطمه )) در جان من بریز

در تار و پود این غزل امشب شیوع کن

 

افسانه نیست حادثه ی عشق خوب من!

باری علاج واقعه قبل از وقوع کن!

 

 

 

 

با هم صدا کردند ماتم های عالم را

محمدمهدی سیار

 

با هم صدا کردند ماتم های عالم را

وقتی جدا کردند همدم های عالم را

 

از عطر یاسم بادهای ساحل غربی

از یاد می برند مریم های عالم را

 

تا صبح بر گلبرگ زردش اشک خواهم ریخت

شرمنده خواهم کرد شبنم های عالم را

 

انگار یکجا بر سرم آوار می کردند

تیغ تمام ابن ملجم های عالم را

 

من پشت پرچین بهشت کوچکم دیدم

هیزم دوشان جهنّم های عالم را

 

ما هم هلالی می شد و من در حلولی سرخ

من دیدم آغاز محرّم های عالم را

 

 

 

 

بر ساحل شکافته پهلو گرفته بود

امید مهدی نژاد

 

بر ساحل شکافته پهلو گرفته بود

ماهی که از ادامه ی شب رو گرفته بود

 

آرامشی عجیب در اندام سرو بود

گویا تنش به زخم تبر خو گرفته بود

 

دستی به دستگیره ی دروازه ی بهشت

دستی دگر بر آتش پهلو گرفته بود

 

برخاست تا رسد به بهاری که رفته بود

آهوی عشق ، بوی پرستو گرفته بود

 

آن شب چگونه مرگ به بانو جواز داد؟

او که همیشه اذن ز بانو گرفته بود

 

از کوچه های شهر صدایی نشد بلند

نعش مدینه در تب شب بو گرفته بود

 

پشت زمین شکست ، خدا گریه اش گرفت

وقتی علی دو دست به زانو گرفته بود