بلبل ز آشیانه خود دست می کشید
رضا جعفری
بلبل ز آشیانه خود دست می کشید
گل بر سر جوانه ی خود دست می کشید
چون ابر کز تمام خودش دست شسته بود
از اشک دانه دانه ی خود دست می کشید
حس کرد عمق کاری زخم غلاف را
وقتی که روی شانه ی خود دست می کشید
با مسیح سر برای وضوی جبیره اش
بر جای تازیانه ی خود دست می کشید
این آخرین سلام نمازش فقط نبود
از آخرین بهانه ی خود دست می کشید
بنفشه ها همه هم داستان روی تواند
پروانه نجاتی
بنفشه ها همه هم داستان روی تواند
و یاس های سفید آشنای بوی تواند
نسیم های زلالی که حسرت خاکند
هنوز کوچه به کوچه به جستجوی تواند
پس از تو هیچ بهاری ندیده است بقیع
درخت های مدینه در آرزوی تواند
مناره های پر از های و هوی مسجد وحی
هنوز تشنه ی فریادی از گلوی تواند
به وقت مرگ پر کردم ز خون چشم تر خود را
سازگار
به وقت مرگ پر کردم ز خون چشم تر خود را
که تنها مى گذارم بین دشمن همسر خود را
خدایا اولین مظلوم عالم را تو یارى کن
که امشب مى دهد از دست تنها یاور خود را
دلم خواهد که برخیزم ز جا و بازویش گیرم
دل شب چون نهد بر قبر پنهانم سر خود را
اجل اى کاش در آن ماجرا مى بست چشمم را
نمى دیدم نگاه دردناک دختر خود را
شهادت مى دهد فردا به محشر عضو عضو من
که گشتند این جماعت دختر پیغمبر خود را
على جان گریه کن تا عقدهاى سینه بگشایى
مکن حبس اینقدر آه دل غم پرور خود را
براى بار دوم زانویت خم مى شود فردا
که امشب مى دهى از دست رکن دیگر خود را
حلالم کن حلالم کن حلالم کن حلالم کن
خداحافظ که گفتم با تو حرف آخر خود را
به یک نگاه دلم را خراب کن بانو
محمد مرادی
به یک نگاه دلم را خراب کن بانو
و در تمام دلم انقلاب کن بانو
خیال دیدن تو دلنواز و رؤیایی است
بیا بیا و مرا غرق خواب کن بانو
چه دردناک و غریبند خنده ها بیتو
نخند، امام با من عتاب کن بانو
قباله نفس توست قلب من، باشد
هر آنکه غیر خودت را جواب کن بانو
هزار بار دعا کردم آرزوی تو را
بیا دعای مرا مستجاب کن بانو
هنوزهم لب مردان کربلا تشنه است
تو کوثری، تو بیا فکر آب کن بانو
بدون خواهش تو مهدیت ننمی آید
خودت بیا پسرت را مجاب کن بانو
هنوز هم نفسی می کشد در اینجا عشق
بیا که زنده بماند، شتاب کن بانو
پیر خرد به محفل تو خردسال بود
جواد محمدزمانی
پیر خرد به محفل تو خردسال بود
استاد عشق ، بی مددت بی کمال بود
بی تو زمین ، جهنّم نارنج درد بود
بی تو بهشت ، باغچه ی سیب کال بود
در غیر آسمان تو ، ای آبی نجات!
بالی اگر گشود دل ما و بال بود
گفتند نقد مهریه ات آب بوده است
یعنی تمام زندگی تو زلال بود
اشکی اگر به گونه ی معراجی ات نشست
بال فرشتگان خدا دستمال بود
مدح تو خارج از قفس واژه های ماست
اینها که گفته ایم تماماً مثال بود
تابیده بر کبود زمین روی فاطمه
پروانه نجاتی
تابیده بر کبود زمین روی فاطمه
پیچیده بر سبوی زمان بوی فاطمه
ای دل هزار مرتبه در عشق تازه شو
شاید رسی به خلوت نه توی فاطمه
امشب بپیچ زلف غزل های خسته را
بر شانه ی نسیم خوش کوی فاطمه
سرمست از تلاوت آیات نور باش
تا پرکشی به بال دعا ، سوی فاطمه
امشب پر از بهانه ی شور و نشور باش
چرخی بزن در آینه ی خوی فاطمه
در کوچه های وحی به سوگ زمین نشین
وقتی شکست حرمت مشکوی فاطمه
وقتی که آسمان تب طوفان حشر داشت
در حسرت اشاره ی ابروی فاطمه
مجروح تر ز صبر علی ، ذوق آتشین
شعری بخوان شکسته چو پهلوی فاطمه
چون دست های کوچک زینب غریب وار
دستی بگیر زیر دو بازوی فاطمه
مثل حسین گر تب اشکی ست در دلت
سر را گذار بر سر زانوی فاطمه
ای شعر ای بهانه ی در خود گریستن !
بوی بهشت می دهی و بوی فاطمه
تا چند کشم هر سو این قد کمانى را
تا چند کشم هر سو این قد کمانى را
اى مرگ بگیر از من یکباره جوانى را
جان مى رود از دستم خون خوردم و لب بستم
باید ببرم در گور غمهاى نهانى را
در آرزوى مرگم افتاده برو برگم
دارم ز جهان تنها این باغ خزانى را
یاد از پسرم آمد خون از بصرم آمد
دیدم بملاقاتم تا قاتل جانى را
مظلومتر از من کیست گر هست بگویم کیست
آنکس که نهد در گور این قد کمانى را
در مسجد و در کوچه دیدیم من و حیدر
او غاصب اول را من سیلى ثانى را
بس راز بهم گفتیم تا هر دو پذیرفتیم
او خونِ جگر خوردن من اشک فشانى را
(میثم) چو نوا خواندى زین زمزمه سوزاندى
هم اسفل و اعلا را هم عالى و دانى را
توان واژه کجا و مدیح گفتن او؟
غلام رضا شکوهی
توان واژه کجا و مدیح گفتن او؟
قلم قناری گنگی ست در سرودن او
کشاندنش به صحارّی شعر ممکن نیست
کمیت معجزه لنگ است پیش توسن او
چه دختری ، که پدر پشت بوسه ها می دید
کلید گلشن فردوس را به گردن او
چه همسری ، که برای علی به حظّ حضور
طلوع باور معراج داشت دیدن او
چه مادری ، که به تفسیر درس عاشورا
حریم مدرسه ی کربلاست دامن او
بمیرم آن همه احساس بی تعلق را
که بار پیرهنی را نمی کشد تن او
دمی که فاطمه تسبیح گریه بردارد
پیامی می چکد از چلچراغ شیون او
از آن ز دیده ی ما در حجاب خواهد ماند
که چشم را نزند آفتاب مدفن او
جلوه جنت به چشم خاکیان دارد بقیع
شفق
جلوه ی جنت به چشم خاکیان دارد بقیع
یا صفاى خلوت افلاکیان دارد بقیع
گر حصار کعبه را جبریل دربانى کند
صد چو موسى و مسیحا پاسبان دارد بقیع
گر چه با شمع و چراغ این آستان بیگانه است
الفتى با مهر و ماه آسمان دارد بقیع
گر چه محصولش بظاهر یک نیستان ناله است
یک چمن گل نیز در آغوش جان دارد بقیع
گر چه مى تابد بر او خورشید سوزان حجاز
از پر و بال ملائک سایبان دارد بقیع
میتوان گفت از گلاب گریه اهل نظر
بى نهایت چشمه ى اشک روان دارد بقیع
بشکند بار امانت گر چه پشت کوه را
قدرت حمل چنین بارگران دارد بقیع
تا سروکارش بود با عترت پاک رسول
کى عنایت با کم و کیف جهان دارد بقیع
این مبارک بقعه را حاجت بنور ماه نیست
در دل هر ذره خورشیدى نهان دارد بقیع
اینکه ریزد از د و دیوار او گرد ملال
هر وجب خاکش هزاران داستان دارد بقیع
چون شد ابراهیم قربان حسین فاطمه
پاس حفظ این امانت را بجان دارد بقیع
فاطمه بنت اسد عباس عم، ام البنین
این همه همسایه عرش آستان دارد بقیع
در پناه مجبتى در ظل زین العابدین
ارتباط معنوى با قدسیان دارد بقیع
باقر علم نبى و صادق آل رسول
خفته اند آنجا که عمر جاودان داردبقیع
قرنها بگذشته بر این ماجرا اما هنوز
داغ هجده ساله زهراى جوان دارد بقیع
کس نمى داند چرا یا قره عین الرسول
منظر فصل غم انگیز خزان دارد بقیع
آخر اینجا قصه گوى رنج بى پایان تست
غصه و غم کاروان در کاروان دارد بقیع
خفته بین منبر و محرابى اما باز هم
از تو اى انسیه حورانشان دارد بقیع
راز مخفى بودن قبر ترا با ما نگفت
تا یکى مهر خموشى بر دهان دارد بقیع
شب که تنها مى شود با خلوت روحانى اش
اى مدینه انتظار میهمان دارد بقیع
شب که تاریک است و در بر روى مردم بسته اند
زائرى چون مهدى صاحب الزمان دارد بقیع
کاش باشد قبضه خاکم در آن وادى شفق
چون ز فیض فاطمه خط امان دارد بقیع
چقدر شمار مردان قبیله اندک بود
افسانه غیاثوند
چقدر شمار مردان قبیله اندک بود
وقتی که تنها دو دست
مادر تمام جهان را
به خاک تیره سپرد.
چه ساده!
چه غریبانه!
بسان زنده به گوری همگنان
چه پنهانی و بی ضریح.
از خاموشی گورستان های کهنه ، هنوز
مویه های جگرسوز ابرمردی
به گوش می رسد :
آه ای پیکر زخم خورده ی مفقود!
کم نبودی از زنان عرب
که تندرست و عطرآلود
با خلخال خاطره هاشان
و با های های و هلهله در خاک می شدند...
خم کرد پشت زمین را ناگاه داغ گرانت
فاطمه سالاروند
خم کرد پشت زمین را ناگاه داغ گرانت
هفت آسمان گریه کردند بر تربت بی نشانت
غمگین و خاموش و خسته ، با بال های شکسته
تا باغ خورشید پر زد از این قفس ، مرغ جانت
وقتی که رفتی همان روز ، از دور آیا ندیدی
بغض غریب علی را در شیون کودکانت؟
رفتی ولی آه ، بانو! عمری ست از چشم هامان
گل های خون می شکوفد با یاد هجده خزانت
جز عشق و خوبی چه کردی؟ جز رنج و حسرت چه دیدی؟
نامهربانان چه کردند ، با ان دل مهربانت؟!
فردا که برخیزی از خاک ، امضای مظلومی توست
مهر کبودی که مانده ست بر شانه و بازوانت
در چشم تو شکوه شبی ته نشین شده ست
عبدالجبار کاکایی
در چشم تو شکوه شبی ته نشین شده ست
رنگین کمان حسرتی از کفر و دین شده ست
در آرزوی سجده به محراب ابرویت
ذرّات خاک عالم و آدم جبین شده است
ای ابر سایه گستر رحمت! بر آدمی
صبح تمام آینه ها آتشین شده ست
ای بی نشان در آینه! باور نمی کنم
روحی چنان بزرگ به غربت چنین شده ست
در مشهد بقیع بجویید خاک را
انگشتر رسول خدا بی نگین شده ست
درد از تمام روزنه ها سر کشیده است
طیبه تقی زاده
درد از تمام روزنه ها سر کشیده است
پا را از حدّ خویش فراتر کشیده است
در امتداد بی کس روزهای زخم
دیوار و در برای تو خنجر کشیده است
تقدیر زخم خورده ، غروب غم تو را
در شعله های آتش این در کشیده است
این شهر در سکوت فرو رفته ، بعد تو
این زهر را برای ابد سر کشیده است
دستگیری نیست این اشک زمین افتاده را
رضا جعفری
دستگیری نیست این اشک زمین افتاده را
یا جوابی ، سر به زیری سلام ساده را
هیزمی از نسل دوزخ در بهشت آتش افکند
کرد در چشم همه دود جهنّم زاده را
مصرعی روی زمین و مصرعی غرق حریق
پهلوانی نیست این میدان و این کبّاده را؟
مرهمی بر زخم های پهلوی ساغر نهید
تا بگیرد محرمی از جام ، نبض باده را...
نافله ست ، امّا تشهّد را چه با احساس خواند
جمع باید کرد امشب بستر سجّاده را
دل های ما کی اند؟ که زانت نشسته اند
سیدرضا محمدی
دل های ما کی اند؟ که زانت نشسته اند
هفت آسمان به سوگ گرانت نشسته اند
وصف تو را بس اینکه گروه پیمبران
در اجتماع مویه گرانت نشسته اند
ای خوش به مژّه گان زمان کز ملاحتت
با هیجده بهار و خزانت نشسته اند
ای خوش به حال اهل مدینه ، که سال ها
در سایه ساری از مژه گانت نشسته اند
بر منبر رسول خدا می شوی فراز
خورشیدها میان لبانت نشسته اند
بر خطبه می نشینی و خشک جهان تر است
دنیا به چار میخ زمانت نشسته اند
کو جرأتی که رأی مخالف برآورد؟
الفاظ زیر چتر امانت نشسته اند
اعداء به کینه ی تو از آن دل گره زدند
که اینک به ردّ نام و نشانت نشسته اند
دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت
فاضل نظری
دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت
آه از آیینه که تصویر تو را قاب گرفت
خواستم نوح شوم ، موج غمت غرقم کرد
کشتی ام را شب طوفانی گرداب گرفت
در قنوتم ز خدا عقل طلب می کردم
عشق اما خبر از گوشه ی محراب گرفت
نتوانست فراموش کند مستی را
هر که دست تو یک قطره می ناب گرفت
کی به انداختن سنگ پیاپی در آب
ماه را می شود از حافظه ی آب گرفت؟
روزی که مهر غصب به روی فدک زدند
محمد مرادی
روزی که مهر غصب به روی فدک زدند
انگار رویزخم ملایک نمک زدند
گفتند از نژاد وقارند و بی قار
داغ سقوط روی پر شاپرک زدند
وقتی تو را که آینه بودی شناختند
با مشت گوشه های دلت را ترک زدند
شاید به این دلیل که تو مرد نیستی
غیرت به هم زدند و ترا هم کتک زدند
تا چند سال بعد هم از ترس ذوالفقار
قران به دست گوشه مسجد کپک زدند
گفتند از گذشته مان توبه می کنیم
و قلبهای ما را اینجور تک زدند
یکی یکی دریدند ما را و باز هم
چوپان نما شدند و هی نی لبک زدند
گفتند که بار آخرشان است و بعد تو
چه زیرکانه به ما هم کلک زدند
روشن تر از شکوه تو هفت آسمان نداشت
جواد محمدزمانی
روشن تر از شکوه تو هفت آسمان نداشت
دریای پر تموّج روحت کران نداشت
مهریه ی زلال تو-بانو!-اگر نبود
این باغ های معرفت آب روان نداشت
دیدند یازده چمن از دامنت شکفت
یعنی که باغ نسل محمدّ خزان نداشت
گرد به باد رفته ی صحرای غفلت است
هر کس به دیده خاکی از این آستان نداشت
آنجا که قدر تو چو شب قدر شد نهان
دیگر شگفت نیست که قبرت نشان نداشت
رضا جعفری
زنی که مثل تو قبری نداشت مریم هم نبود؛
چون که به تو نیست خاک محرم هم
و جای قبر تو را هیچ کس نمی داند
مسیح و موسی و داوود ، شیث و آدم هم
فدک تمامی دنیاست ، این زیاد که نیست
دریغ می شود از تو ولی همین کم هست
نه سیلی متشابه ، نه محکمات فدک
نه خاک پوشیه ی گیسوان درهم هم
تمام حرف دلم نیست ، حرف من این است؛
زنی که مثل تو قبری نداشت مریم هم...
سبزى و با جفاى زمان گم نمى شوى
مهرنا آزاد
سبزى و با جفاى زمان گم نمى شوى
نورى که در عبور زمان گم نمى شوى
پنداشتند مرگ تو پایان نام توست
اما بدان ز باور مان گم نمى شوى
مثل عبور ثانیه ها مثل زندگى
یک لحظه از وراى جهان گم نمى شوى
با آنکه زخم خورده شام شقاوتى
اى صبح اى سپید ز جان گم نمى شوى
نام تو وسعتیست پر از آبروى عشق
باور کن اى همیشه عیان گم نمى شوى
در قلب آنکه عاشق نام بلند توست
اى آبروى هر دو جهان گم نمى شوى
شکسته می رسی از موسمی زمستانی
مهدی مرادی
شکسته می رسی از موسمی زمستانی
تو مانده ای و همان انتظار طولانی
هنوز باید از اندوه زخم های علی
صبور باشی و دستاس را بچرخانی
تو نیز خطّ نگاهت به سمت عاشوراست
تو نیز زاده ای از نسل داغدارانی
بخوان و سرخ بخوان آیه آیه کوثر را
جوانه های فدک را مگر برویانی
که می روی و درختان اقامه می بندند
به نام هجرت تو در شبی زمستانی
شعله های غم است در جانم
عباس براتی پور
شعله های غم است در جانم
چشمه ماتم است ، چشمانم
سوختم ، سوختم ، کسی نشنید
ناله های دل پریشانم
عقده دل به چاه می گویم
چاه را غمگسار می دانم
خون دل می رود زسینه هنوز
تا که شرح فراق می خوانم
درد سختی است ، غربت و اندوه
ترسم آخر کَنَند بنیانم
بی تو پژمرد بوستان علی
باغ آفت زده است بستانم
جاری سیل اشک از چشمم
می کند فاش راز پنهانم
از غم داغت ای صداقت محض
سر کشد شعله از گریبانم
نخل ها نیز سوگوار تواند
نخل قامت خمیده را مانم
صراط عاشورا
حسین غفاری اردبیلی
امشب مدینه آسمانش آسمان نیست
نوری نمایان در سکوت کهکشان نیست
پژمرده گلهای فدک بر روی ساقه
چون برده نعره می کِشد حلقوم ناقه
آب از غم مرگ شرافت گشته لرزان
باد از هجوم لشکر محنت گریزان
مانند پیغمبر ملائک در حجازند
نیزارها آهنگ ماتم می نوازند
از بخل انسان نخل ها سر در گریبان
از دست بدمستان چراغ غم فروزان
پروانه دیگر شوق آتش بر سرش نیست
گویا که دیگر آخرین پیغمبرش نیست
دریا جبینش از مصیبت چین چین است
صحرا نه روح انگیز و نه شور آفرین است
از صخره ها فریاد واویلا روان است
صد راز در صندوق هر غنچه نهان است
می بارد از هر خانه بوی زشت وحشت
در کوچه ها پیچیده بوی خون عصمت
دیروز در این شهر غیرت را دریدند
یک بار دیگر اهرمن را آفریدند
از کینه ورزی تا جنایت ره کشیدند
ابلیسان آتش به بیت الله کشیدند
دیروز در این کوچه یک در باز کردند
حیدر کُشی را دیو و دَد آغاز کردند
سیصد نفر دیروز با هم عهد بستند
یک سینه بی کینه را در هم شکستند
عاشق نماها عشق را بد نام کردند
با دست بسته عشق را اعدام کردند
دیروز داغی بر دل محزون کشیدند
دیروز زهرا را به خاک و خون کشیدند
امشب ولی حالی دگر دارد مدینه
امشب دگر زهرا ندارد درد سینه
امشب سکوتستان یثرب پر خروش است
تابوت گل بر روی گلفروش است
در تند بادِ ماتمِ آن ماه پاره
با دانه های اشک خود کرد استخاره
اشعار عرفانی خود را دفتری کرد
از بهر آن پروانه فکر بستری کرد
با دستهایش خاک را از خاک برداشت
یک بار دیگر باغبانِ خبره گُل کاشت
آهی کشید و آتشی در سینه افروخت
سر بر مزار گُل نهاد و گفتن آموخت
گفت ای چراغ خانه حیدر کجایی
زینب نشسته پشت در مضطر کجایی
دل وصل دلبر از خدا می خواهد امشب
هر قطره اشکم ترا می خواهد امشب
از فرط غم امشب گریبان چاک کردم
با دست خود من آسمان را خاک کردم
امشب مرا با جلوه ای کردی تو مدهوش
با چشم خود دیدم حقیقت را کفن پوش
دیدم حقیقت مرده و بی روح گشته
هم صورت و هم سینه اش مجروح گشته
پیغمبری کن بر امامت ای طبیبم
دستی رسان در شهر خود آخر غریبم
ای ذوالفقار بی نیام استقامت
یک بار دیگر کن حمایت از ولایت
می جوشد از عشقت دلم با صد علاقه
من کاتبم زهرا تویی نهج البلاغه
دانی چه با این همنشین ناله کردی ؟
از غم علی را یک شبه صد ساله کردی
ای قامت سرمایه روز قیامت
زیباترین تفسیر قد قامت قیامت
ای مرغ خونین پر کجا را لانه کردی
با رفتن خود خانه را ویرانه کردی
از بخت خود دارم گلایه آیه آیه
آتش زند بر جسم و روحت این گلایه
در قتلگه گم کرده زینب مادرش را
از مرتضی می خواهد امشب مادرش را
با خون قلب خود سرشکم را سرشتم
روی مزارت جمله ای زیبا نوشتم
بنوشتم اینجا مادری خوابیده محزون
هم صورت و هم سینه اش غلطیده در خون
اینجا نشان جاودانه بهر عهدیست
اینجا مزار مادر مظلوم مهدیست
«غفاریا» گر خادم آل عبایی
باید کُنی اندیشه ات را کربلایی